درباره شناخت(15)
بخش دوم
ماتریالیسم و دیالکتیک شناخت
دیالکتیک و اکلکتیسم( پاره ی
نخست)
«اکلکتیسم جایگزین دیالکتیک می شود؛ در مطبوعات رسمى سوسیال دمکراتیک زمان ما، این از عادىترین و شایع ترین پدیدههایى است که در مورد مارکسیسم مشاهده می شود. یک چنین جایگزین نمودنى البته تازگى ندارد و حتى در تاریخ فلسفه کلاسیک یونان هم دیده شده است. وقتى بخواهند اپورتونیسم را بنام مارکسیسم جا بزنند بهترین راه براى فریب تودهها این است که اکلکتیسم به عنوان دیالکتیک وانمود شود، زیرا به این طریق رضایت خاطر کاذبى فراهم می شود و گویى همه اطراف و جوانب پروسه همه تمایلات تکامل، همه تأثیرات متضاد و غیره ملحوظ گشته است و حال آنکه این شیوه هیچ گونه نظریه انقلابى و جامعى براى پروسه تکامل اجتماعى به دست نمی دهد.»( لنین - دولت و انقلاب، مجموع آثاریک جلدی، ص524، تاکید از ماست)
اکلکتیسم یا التقاط گرایی چیست؟
اکلکتیسم یعنی درهم آمیختن(یا چسب و وصل کردن) تکه هایی از جهان بینی ها و دیدگاه ها و نظرات گوناگون بدون پرنسیپ یا بدون تکیه به اندیشه ای استوار به ذات و اصول خویش. به معنای ساده تر وصل کردن و یا چسباندن پاره هایی از جهان بینی ها، دیدگاه ها و نظرات گوناگون بدون اینکه از خود دارای جهان بینی ای مستقل باشیم و ساختن جهان بینی و دیدگاه و نظری به اصطلاح تازه از طریق این وصل و چسب ها.
التقاط گرایی را می توان در دو حالت بررسی کرد: حالت ایستا و حالت پویا.
در حالت ایستا التقاط گرایی عبارت است از تجزیه ی جهان بینی ها و دیدگاه ها و نظرات به درست و نادرست و درهم کردن بی مبنای وجوهی که درست اند و یا درست پنداشته می شوند با یکدیگر و ساختن یک جهان بینی و دیدگاه و نظریه. این تجزیه کردن و پیوند زدن البته بسته گی به فردی دارد که تجزیه و انتخاب می کند و پیوند می زند.
بنیان اندیشه ای این نوع التقاط گرایی این است که باید همه ی جهان بینی ها را بررسی کرد و بخش های درست آنها را انتخاب کرد و بخش های نادرست آنها را دور انداخت.
در نقد این دیدگاه می توان گفت که این جهان بینی ها هر کدام بر پایه های معین فلسفی، اجتماعی و سیاسی و طبقاتی استوار است و نمی توان تکه ای از این و تکه ای از آن را به هم وصل کرد و یک جهان بینی و یا دیدگاه درست کرد.
برای نمونه عده ای که خود را مارکسیست و یا مارکسیست - لنینیست می دانند مارکس را با کانت و یا ماکس وبر و یا فروید و یا نیچه و امثال اینها مخلوط می کنند و اسم اش را می گذارند نوآوری در جهان بینی. این دیگر همه چیز هست جز مارکسیسم و یا مارکسیسم – لنینیسم!
در حالت پویا، التقاط گرایی عبارت است از وصل کردن انتخابی بخش هایی از نظرات گوناگون و متضاد- نظراتی که ظاهرا بر مبنای یک جهان بینی به وجود می آیند- به یکدیگر بدون توجه به شرایط عینی واقعی.
در اینجا آنچه یک دیدگاه را رو می آورد پاسخی است که آن دیدگاه به شرایط عینی و واقعی می دهد. در شرایط عینی هر پدیده ی معین مثلا حوزه ی اقتصاد یا سیاست و یا مبارزه ی طبقاتی تضادهای زیادی وجود دارند که در هر مرحله یکی از آنها عمده است و همین عمده، تعیین کننده ی سلسله مراتب تضادهای دیگر و پس و پیشی و بالا و پایینی آنها در آن مرحله است. آن تضادی(یا جنبه ای از واقعیت) که در واقعیت عمده است( و در هر واقعیتی جنبه ها بسیار زیادند)، تعیین کننده ی آن نوع برخورد و عملی است که باید عمده باشد. روشن است که هر نوع تشخیص این جنبه ی عمده و شیوه ی برخورد بر مبنای آن، نتایج معینی در عمل به بار می آورد که با دیگری متفاوت و یا متضاد است و به منافع طبقاتی معینی خدمت می کند.
اما یک درهم گرا به این واقعیت توجه ندارد و این که در آن شرایط معین چه مساله و جنبه و تضادی عمده است و باید به آن پاسخ داد و در جهت آن عمل کرد. یک التقاط گرا، نه تضاد عمده را می فهمد و نه نقشی که تضاد عمده در ایجاد سلسله مراتب تضادهای دیگر و پسی و پیشی اهمیت و نقش آنها در آن مرحله دارد. در مجادلات درون احزاب کمونیست کسانی که می خواهند در مبارزه ی دو خط و گرایش انقلابی و رفرمیستی( پرولتری و بورژوایی) بین دو صندلی بنشینند عموما از این گروه هستند. کمی از این سو و کمی هم از آن سو وام می گیرند و به هم وصل می کنند و یک نظریه ی میانه می سازند.
در شرایط کنونی ایران ما با احزاب و گروه هایی روبروییم که دیدگاه های گوناگون متضاد را به گونه ای ناشیانه به هم وصل می کنند و آن را به عنوان «سنتز» پیشرفته ی نظریه های متضاد وانمود می سازند. جریان هایی که نام خود را «گذارطلب» گذاشته اند و از «گذار» و «اصقلاب»( سنتز اصلاح و انقلاب!) و «ساختارشکنی» حرف می زنند از این زمره اند. روشن است که این ها ماهیتا رفرمیست هستند و ربطی به انقلاب و انقلابیون ندارند.
اشاره ای به تاریخ التقاط گرایی( گزیده از دانشنامه ها و تاریخ های فلسفه)
اصطلاح اکلکتیسم از یونانی (eklektikos)به معنای واقعی کلمه «انتخاب بهترین»، و از (eklektos)،«انتخاب، انتخاب» آمده است.
در تاریخ فلسفه التقاط برای اولین بار زمانی ثبت شد که به وسیله ی گروهی از فیلسوفان یونان و روم باستان انجام شد. فیلسوفانی که خود را به هیچ سیستم واقعی متصل نمی کردند، اما از بین باورهای فلسفی موجود، آموزه هایی را انتخاب می کردند که برای آنها معقول ترین به نظر می رسید. آنها از این مطالب جمع آوری شده سیستم جدید فلسفه خود را می ساختند.
پوتامو(یا پوتامون) اسکندریه - فیلسوف التقاطی بود که در دوران روم می زیست. به گفته لائرتیوس، او آموزههای برگرفته از مکاتب مختلف فلسفی (افلاطونی، مشاء، رواقیگری و غیره) را با دیدگاههای اصلی خود ترکیب کرد.
التقاطی های معروف در فلسفه یونان رواقیون پاناتیوس و پوزیدونیوس و آکادمیسین جدید کارنیادس و فیلو از لاریسا بودند. در میان رومیان، سیسرو کاملاً التقاطی بود، زیرا او آموزه های مشاء، رواقی و جدید آکادمیک را متحد کرد. جانشین فیلون و معلم سیسرون، آنتیوخوس از اسکالون، با تأثیرگذاری بر آکادمی شناخته می شود، به طوری که سرانجام از شک گرایی به التقاط گرایی منتقل شد. التقاطی دیگر شامل وارو و سنکا جوان بود.
پوتامو(یا پوتامون) اسکندریه - فیلسوف التقاطی بود که در دوران روم می زیست. به گفته لائرتیوس، او آموزههای برگرفته از مکاتب مختلف فلسفی (افلاطونی، مشاء، رواقیگری و غیره) را با دیدگاههای اصلی خود ترکیب کرد.
التقاطی های معروف در فلسفه یونان رواقیون پاناتیوس و پوزیدونیوس و آکادمیسین جدید کارنیادس و فیلو از لاریسا بودند. در میان رومیان، سیسرو کاملاً التقاطی بود، زیرا او آموزه های مشاء، رواقی و جدید آکادمیک را متحد کرد. جانشین فیلون و معلم سیسرون، آنتیوخوس از اسکالون، با تأثیرگذاری بر آکادمی شناخته می شود، به طوری که سرانجام از شک گرایی به التقاط گرایی منتقل شد. التقاطی دیگر شامل وارو و سنکا جوان بود.
یکی دیگر از التقاط گرایان کوئینتوس سکستیوس بزرگ( (Quinti Sextii Patrisحدود پنجاه ق. م بود . سنکا مکرراً او را ستایش می کرد.
سکستیوس حداکثر در سال 70 قبل از میلاد به دنیا آمد. او یک مکتب فلسفی را پایه گذاری کرد که برخی از ویژگی های فیثاغورثی ها را با برخی دیگر از رواقیون ترکیب می کرد. و در نتیجه گاهی با یکی و گاهی با دیگری از آن فرقه ها طبقه بندی می شد.
به گفته
سکستیوس حداکثر در سال 70 قبل از میلاد به دنیا آمد. او یک مکتب فلسفی را پایه گذاری کرد که برخی از ویژگی های فیثاغورثی ها را با برخی دیگر از رواقیون ترکیب می کرد. و در نتیجه گاهی با یکی و گاهی با دیگری از آن فرقه ها طبقه بندی می شد.
به گفته Rošker و Suhadolnik، با وجود اینکه التقاط منشأ یونانی داشت، این اصطلاح به ندرت مورد استفاده قرار می گرفت و حتی توسط مورخان اندیشه یونانی بار منفی به آن داده می شد و آن را با توصیف تفکر ناپاک و غیراصیل مرتبط می دانستند.
محققانی مانند کلمنت اسکندریه معتقد بودند که التقاط در فلسفه یونان سابقه طولانی دارد و اساس آن باور متافیزیکی و الهیاتی عمیق تر در مورد مطلق/خدا به عنوان منبع همه افکار شریف( از جمله نظام های مختلف فلسفی) است و همه بخش های حقیقت را می توان در میان آنها یافت.( تاکیدها از ماست)
دو دیدگاه در مورد التقاط گرایی
محققانی مانند کلمنت اسکندریه معتقد بودند که التقاط در فلسفه یونان سابقه طولانی دارد و اساس آن باور متافیزیکی و الهیاتی عمیق تر در مورد مطلق/خدا به عنوان منبع همه افکار شریف( از جمله نظام های مختلف فلسفی) است و همه بخش های حقیقت را می توان در میان آنها یافت.( تاکیدها از ماست)
دو دیدگاه در مورد التقاط گرایی
چنان که دیده می شود در تاریخ فلسفه دو دیدگاه در مورد التقاط گرایی وجود داشته است. نخستین بر آن است که اگر ما نظرات را به بخش های درست و نادرست تقسیم کنیم و بخش های درست آنها را انتخاب و بخش های نادرست آنها را به دور بیندازیم، دیدگاه درستی است. پس اکلکتیسم درست است.
روشن است که ما باید جهان بینی ها و نظرات گوناگون را بررسی و تجزیه و تحلیل کنیم و عناصر درست آنها را مورد استفاده قرار دهیم. اما صحبت اولا بر سر این است که چه درست و چه نادرست است و دوما این «استفاده» بر چه پایه ای و چگونه باید صورت گیرد.
دومین دیدگاه بر این است که اکلکتیسم برش بخش های جهان بینی یا دیدگاه های گوناگون و وصله آنها است( چسباندن چهل تکه به یکدیگر) و بنابراین نمی تواند یک دیدگاه اصیل و برخود ایستایی را ارائه دهد.
از دیدگاه مارکسیسم اکلکتیسم ضد دیالکتیک است. جانمایه ی دیالکتیک تحلیل مشخص از شرایط مشخص است و شرایط مشخص یعنی واقعیت در تمامی جنبه ها و همچنین به عنوان یک کل. التقاط گرایی دیدگاهی نادرست و ناتوان از پاسخ گویی به مسائل واقعی و عملی است.
پس آیا برخورد ما به طور کلی به جهان بینی ها گوناگون و یا نظرات گوناگون در هر مرحله ی معین چگونه باید باشد؟
مارکسیسم
مارکسیسم خود نمونه ای برجسته از چگونگی ترکیب( سنتز) نظرات گوناگون بر مبنای یک دیدگاه برخود ایستا و خودپو است.
هیچ کس فیلسوف، جامعه شناس، اقتصاددان و سیاستمدار و دانشمند و هنرمند از مادر زاده نمی شود. در دوران آموزش آنچه که برای یاد گرفتن موجود است یا از پیش آفرینش یافته و یا در حال آفرینش است. هر فرد در حال یادگیری در این فرایند«گذشته- حال» وارد می شود. مرحله ی نخست این فرایند تاثیرگرفتن و پذیرش و تقلید است. تاثیر و پذیرش و تقلید بخشی از فرایند آموزش است. در این فرایند، خلاقیت و آفرینش نو روندی نامحسوس و اساسا غیرعمده است.
از سوی دیگر در هر دوره ی معین با توجه به پیشرفت ها در تولید و مناسبات تولیدی و ساخت اقتصادی و سیاسی - فرهنگی جامعه و مبارزه ی طبقاتی نیروهای با منافع متضاد موجود و بروز نیروهای نوین تاریخی شرایط تغییر در«تاثیر و پذیرش و تقلید» پدید می آید و پذیرش و تقلید به نفع خلاقیت و آفرینش نوین تغییر می کنند.
این امر از یکسو امری تاریخی - جهانی و از سوی دیگر«واقعی(حقیقی)- ملی» است و خاص جامعه ای است که در آن نظریه ی نوین متولد می شود و از سوی سوم به شرایط ویژه ی زندگی، آموزش، توانایی و استعدادهای فرد یا گروهی از افرادی که اندیشه ی نوین( یا مجموعه ای از اندیشه های نوین) را می آفرینند بستگی دارد.
بر این پایه، پدیدآمدن جهانبینی مارکسیسم از یک سو تابع پیشرفت های تولیدی و سیاسی و فرهنگی جهانی - تاریخی است از سوی دیگر تابع شرایط واقعی خاص آلمان در نیمه ی دوم قرن نوزدهم و در ابعادی گسترده تر اروپا و از سوی سوم به مارکس و انگلس( به ویژه مارکس) و شرایط ویژه ی تربیتی و فرهنگی و زندگی شخصی و توانایی ها و استعدادهای آنها بر می گردد.
مارکس در دوره ی نخستین پرورش فکری خود زیر تاثیر بخش هایی از اندیشه ی هگل قرار داشت که بر فلسفه ی آلمان حاکم بود. او یک هگلی چپ بود. در اینجا مارکس هنوز آفرینشگر نشده بود. در مرحله ی بعدی مارکس( و انگلس)، فوئرباخی می شود، بی آنکه از آنچه از هگل پذیرفته به گونه ای کامل جدا گردد.
سپس مارکس فویرباخ (و هگل) را از دیدگاهی نوین مطالعه می کند( تزهایی درباره ی فویرباخ) در این جا دیگر نه آنچنان زیر تاثیر هگل است و نه آنچنان زیر تاثیر فوئرباخ. از اینجا به گفته ی انگلس «نطفه های نبوغ آسای جهان بینی نوین»( انگلس- فویرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان - پیشگفتار) شکل می گیرد. این «شکل گیری نطفه های جهان بینی نوین» همان نکته ای است که ما بالاتر از آن صحبت کردیم؛ یعنی برون خیزی یک فلسفه یا جهان بینی نوین و استوار شدن بر پایه های خود؛ رشد یک نظریه و جهان بینی نه بر پایه تاثیر صرف و یا تقلید و رونویسی از فلاسفه ی پیش از خود، بلکه بر مبنای انتقادی همه جانبه و عمیق از آن فلاسفه و عالی ترین مراحل تکامل فلسفی. تزهای فویرباخ مارکس تنها علیه ایرادات واشتباهات و کمبودهای فلسفی فویرباخ نیست بلکه از همان تز نخست ( و همچنین بیش از بقیه، تزهای دوم و سوم و چهارم و هشتم و یازدهم)علیه دیالکتیک هگل( نه تنها وجه ایده آلیستی آن بلکه در عین حال علیه وجه نظری آن که چنانکه مارکس در تزها می گوید «تمامی رموزی که تئوری را به سمت عرفان گمراه می سازد...» از آن بر می خیزد) و تمامی فلسفه ی پیش از خود نیز هست. در اینجا نه تنها مارکس یک دیالکتیسین ماتریالیست بلکه در عین حال یک «فعال انقلابی» و هوادار فعالیت «عملی - انتقادی» است. او پایه های تبدیل فلسفه ی نظری به فلسفه ای که نه مشغول غور در نظر حتی در مورد واقعیت اما جدا از عمل، بلکه وابسته به عمل یعنی عمل انقلابی است را بنیان می گذارد.
از اینجا دیگر جهان بینی جدید نه بر پایه ی تاثیرات مارکس از هگل و فوئرباخ، بلکه بر پایه ی خود یعنی اندیشه و جهان بینی مارکسیستی که نطفه اش شکل گرفته، رشد می کند. مارکس سوسیالیسم فرانسه را بر پایه اندیشه ی ماتریالیستی - دیالکتیکی خود مطالعه می کند و پس از رسیدن به ماتریالیسم تاریخی که کل آن کشف شده به وسیله ی مارکس است، سوسیالیسم نوین را پایه گذاری می کند. وی سپس اقتصاد سیاسی بورژوایی انگلستان را بر مبنای اندیشه ی ماتریالیستی- دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی و نیز سوسیالیسم خود مطالعه می کند و اقتصاد سیاسی مارکسیستی را پدید می آورد.
این جهان بینی آفرینش یافته به وسیله ی مارکس و انگلس است و نه وصل کردن هگل و فوئرباخ به یکدیگر و وصل کردن این ها به سوسیالیسم فرانسه و سپس اقتصاد سیاسی بورژوایی انگلستان. روشن است که اگر عناصر دیالکتیکی فلسفه ی هگل و ماتریالیستی فلسفه ی فوئرباخ به طور بی مسلکانه ای به یکدیگر وصل گردند جهان بینی مارکسیستی تولید نمی کنند، بلکه همان جهان بینی بورژوایی را تولید می کنند. به گفته ی انگلس در فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان«... به هنگام تلاشی مکتب هگلی، خط مشی دیگری هم پدید آمد و این تنها خط مشی ای است که واقعا ثمراتی به بار آورده است. این خط مشی اساسا با نام مارکس همراه است.»( بخش 4)
به طور کلی تفاوت اساسی میان نظریه ی التقاط و آفرینش نو در این است که در التقاط همه چیز به همان تاثیر و پذیرش و تقلید، نخست بدون از خود دارای اندیشه بودن و یا استفاده برای بنیان گذاری اندیشه ای نوین و دوم انتخاب نظرات متضاد و ترکیب آنها با یکدیگر بدون توجه به زمان و مکان محدود می شود، در حالی که در تاثیر و آفرینش وضع به جمع آوری اطلاعات و باورها و یا بررسی نظرات و انتخاب از میان آنها پایان نمی یابد بلکه تحقیق و تفحص عمیق و تاریخی و مشخص صورت می گیرد و تمامی اندیشه ها در بوته ی آزمایش های نظری و عملی قرار می گیرند و اندیشه ی نوین بر پایه ی آزمون علمی و آزمون عملی ساخته می شود.
نظریه ی دیالکتیکی بر این است که آنچه مارکسیسم نقادانه از فلسفه ی آلمان، سوسیالیسم فرانسه و اقتصاد سیاسی انگلستان می گیرد به وسیله ی مارکس( وانگلس)به شکل یک جهان بینی و اندیشه ی نوین آفرینش می یابد. در این راستا، ایدئولوژی آلمانی نخستین بیان منظم و سیستماتیک این جهان بینی و اندیشه نوین است.
مساله اساسی این است: اندیشه ی نوین و منطبق با تکامل اجتماعی( یعنی ایجاد شرایط نوین در ساخت های اقتصادی- سیاسی و بروز نیروهای نوین تاریخی) همه ی دیدگاه های گذشته را تجزیه و تحلیل می کند و با بازگشایی شان در خود به دفع و جذب آنها می پردازد. این جذب و دفع باید بر بنیان هایی بر خود استوار یا بر مبنای شکل گیری نطفه ی نو و رشد آن یعنی آفرینش اندیشه ای نوین و گسترش آن به دیگر زمینه ها صورت گیرد و نه تکرار طوطی وار جنبه های خوب جهان بینی ها و دیدگاه های گذشته. این عبارت است از تجزیه نظرات به درست و نادرست و سنتز دیالکتیکی وجوه درست در یک نظریه ی نوین بر مبنای تکامل واقعیت و عمل اجتماعی.
م - دامون
مهر 1403
No comments:
Post a Comment