توضیح
مقاله ی زیر به وسیله ی م- دامون در بررسی و نقد نظرات ناصر زرافشان در آبان 86 نوشته شد و در همان زمان با امضای دیگری در یکی از سایت های اینترنتی گذاشته شد. مقاله ی زرافشان نیز با نام وقتی آب سربالا می رود... در مرداد 86 در نقد نظرات عباس میلانی علیه روشنفکران چپ، در مصاحبه اش با روزنامه هم میهن(شماره 16)نگاشته شده بود.
این مقاله پیش از انتشار برای یکی از دوستان آن زمان فرستاده شد. آن دوست نظراتی در مورد کل مقاله ارائه کرد و همچنین یادداشت هایی بر متن نوشت. دامون نیز در پاسخ وی نکاتی را عنوان کرد. این نظرات و یادداشت ها و نیز پاسخ های دامون به عنوان نوشته ای مستقل در پی این مقاله در وبلاگ قرار خواهد گرفت.
مقاله ی کنونی که در دو بخش تنظیم شده، با تغییرات اندک و با ویراست کامل در وبلاگ قرار می گیرد.
ناصر
زرافشان وکیل مبارز، یکی از چهره های چپ پیشرو ایران، نقدی افشاگرانه، به جا و
ارزشمند بر عباس میلانی یکی از خدمتگزاران امپریالیسم نوشته است.
بررسی شیوه های مبارزه این گروه با انقلاب و جنبش انقلابی ایران و نقد و افشای آن در دوران کنونی دارای اهمیت ویژه ای است.
1- «حرفه ای ها، کارشناسان و عمله فکری» خدمتگزار امپریالیسم
جمهوری اسلامی چنان گندابی به پا کرده که رژیم
دوران پهلوی در برابرش رو سفید می نماید!؟ بنابراین از نظر این گروه روشنفکران
خدمت کننده به قدرت های امپریالیستی باید تمامی فکر و اندیشه ی سیاسی و هنری تولید
شده درباره دوران پهلوی» و رویدادها و حوادث مهم این دوران که بخش بسیار مهم آن به
چپ ها تعلق دارد به زیر پرسش رود و بر پایی جمهوری اسلامی به چپ ها و نیرو های
مترقی و نوع تحلیل های نادرست شان از دوران پهلوی نسبت داده شود تا جا برای پاک
شدن چهره امپریالیست های غربی و در راس شان آمریکا و انگلیس فراهم گردد و در عین
حال در اپوزیسیون ایران شرایط برای رو آمدن سلطنت طلبان یا جمهوری خواهان نوع هوادار
امپریالیسم فراهم گردد.
بنا به خواست اربابان، در دوره کنونی این کسان زیر لوای نگاه دوباره به تاریخ ایران تلاش در آرایش سیمای دوران پهلوی ها دارند. رضا شاه و محمد رضا شاه را چهره آرایی کرده «ملی» وانمود می نمایند و از سید ضیاء و قوام السلطنه و هویدا اعاده حیثیت می کنند. از دیدگاه سلطنت طلبان به بررسی اشتباهات دکتر مصدق می پردازند. کودتای 28مرداد را« قیام ملی» جا می زنند و آب پاکی به روی اقدامات آمریکا و انگلیس می ریزند.
اینان همواره حملات مداومی را بر چپ انقلابی سازمان داده و در دوره کنونی آن را شدت بخشیده اند و مرکز ثقل حملات خود را به روی لنینیسم و مائوئیسم نهاده اند.
همزمان چونان فرومایگان و خود کم بینان مستحیل شده در«غرب همه فن حریف و همه چیز دان » به یورش علیه تمامی آفرینش های مستقلانه ی اندیشه وران سیاسی چپ، مترقی و انقلابی ایران و هنرمندان بزرگ این کشور پرداخته و در زمینه های مختلف سیاسی و هنری به تخریب چهره های ارزشمند این حوزه ها می پردازند.
این کنده شدگان از ایران، اینک دریده تر از پیش به یاری و پشتیبانی ابرقدرت آمریکا، تلاش دارند تا هر گونه جوهره ایستادگی و خلاقیت اندیشه ورزانه و هنرمندانه را در روح و جان برجسته ترین پیشروان اندیشه و هنر، کارگران و زحمتکشان و ترقی خواهان آزاده و دلیر ایران بخشکانند، و به ایران و ایرانی و در راس شان طبقه کارگر و زحمتکشان ایران نشان دهند که هیچ نبوده و هیچ نیستند و اگر می خواهند صاحب سعادت و نیکبختی گردند راه چاره این ست که به خود اتکا نکنند بلکه روی به امپریالیست های غربی بیاورند و در پناه آنان، به سان مقلدی بی مایه به نشخوار اندیشه های نمایندگان ارتجاعی کنونی این اربابان پردازند. باید این«حرفه ای ها، کارشناسان، مشاوران و در یک کلام عمله فکری» امپریالیست ها را در میان جنبش روشنفکری و انقلابی ایران افشا کرد و نقاب از چهره ی آنان برداشت.
پس نقد زرافشان پاسخی است درخور و شایسته به این بی مایگان و به این«عمله فکری» امپریالیست های غربی و باید به آن ارج گذاشت.
2- ستایش روشنفکران مترقی و چپ انقلابی ایران
در برابر این گونه روشنفکران خدمتگزار قدرت های غربی، روشنفکرانی چپ، مترقی و ملی بوده اند و هستند که ریشه شان در غرب نیست بلکه در مرز و بوم خویش است. این روشنفکران و اندیشه ورزان به جذب انتقادی هر آن چیزی که در تکامل فکری غرب موثر بوده از فیلسوفان و هنرمندان یونان و روم گرفته تا فلسفه و سیاست و هنر دوران جدید در انگلستان و فرانسه و آلمان و ایتالیا و روسیه می پردازند؛ اما ریشه شان در تاریخ خویش، در ایران است.
روشنفکرانی که « تاریخ و فرهنگ خود را» می شناسند و یا در جهت شناخت آن گام برمی دارند و درآن «ریشه» دوانده اند و یا باید بداوانند.آنان وارثین تاریخی«مزدک و مزدکیان، به آفرید و ماهانیان، المقنع و سپیدجامگان، بابک و خرمدینان، اسماعیلیه و صدها چهره و جنبش تاریخى دیگر ایران» هستند.
این
روشنفکران مایه اصلی خویش را از بزرگ اندیشمندان و مبارزانی چون« سید جمالدین اسد آبادی، میرزا آقاخان کرمانی، شیخ احمد روحی، طالبوف،
دهخدا، میرزا زین العابدین مراغه اى و صور اسرافیل»(1) می گیرند.(2)
در همین رابطه باید افزون کنیم که زیر لوای نقد« چپ سنتی»، برخی روشنفکران و سازمان های واداده«چپ » به نقد«سلوک» و سنت های ارزشمند روشنفکران چپ پرداختند. اینان در پناه این تفکر که« کمونیست ها و چپ ها طرفدار رفاه برای همه کارگران و زحمتکشان هستند» هم در داخل و به ویژه در خارج به رفاه طلبی منحوسی رو آوردند. اینان به دنبال درآمدهای جور واجور و خواست های سیری ناپذیرشان، آنچنان غرق برآوردن نیازهای خود و فرزندان شان گشتند که چشم بر هم گذاشتند و فراموش شان شد که آنان رفاه را برای کارگران و زحمتکشان خواستند نه برای خود؛ و اینکه به خیال خود مانع مرفه گشتن کارگران و زحمتکشان نبوده و نیستند!؟ و البته در راه رفاه کارگران و زحمتکشان مبارزه هم می کنند!؟ اما مگر آنچه من دکتر یا مهندس یا صاحب شرکت می توانم به دست آورم، کارگر و زحمتکش نیز می تواند به دست آورد؟ به این ترتیب مبارزه طبقاتی ماست مالی می شود و سلوک طبقه کارگر، جای خویش را به رفاه طلبی و سلوک[و سبک زندگی] بورژوازی می دهد.
پس این گونه
افراد و سازمان ها در«بهشت رفاه» جا خوش کردند و به تمسخر برجسته ترین سنت های چپ
انقلابی پرداختند. غریب نیست که سخن این گونه افراد و سازمان های«چپ» از زبان
میلانی بازگو شود. چرا که میلانی نیز این نوع نگاه چپ سنتی را به مبارزه می طلبد
.پس باید ما همراه با زرافشان فریاد بر آوریم: ما« روشنفکر اخته و بى خیال و لذت
طلب» رفاه طلب
نمی خواهیم. ما روشنفکر انقلابی می خواهیم:
« ویژگی بارز و متمایز کننده روشنفکران وابسته به توده مردم هم این است که در آمیختن با زندگى این مردم و فعالیت براى سازماندهى به مبارزات آنان، به شکلى اجتناب ناپذیر و جدا نشدنى آنان را با توده زحمتکشى که از منافع آنان دفاع مى کنند، نزدیک و یکى می کند. در نتیجه این نزدیکى و آنچه انسان در زندگى این مردم مى بیند، بسیارى از "جاذبه هائى" که امثال مدعى یک عمر در تقلاى رسیدن به آنها هستند، از جاذبه مى افتد و بى اعتبار مى شود. تا کسى عملا در این شرایط قرار نگرفته باشد، این موضوع را درک نمى کند. از طرفى آنان نیرو و توانائى هاى خود را هم از همین رابطه نزدیک و وحدت خویش با توده مردم به دست مى آورند. روشنفکرى که صمیمانه و به دور از فرصت طلبى به مردم و سرنوشت آنها سر سپرده باشد، از خود می گذرد، به قول میلانى " زندگى اش در خدمت خلق قرار میگیرد، نیش فقر را مى پذیرد، لباس خاصى مى پوشد، سلوک خاصى دارد..." و بالاتر از همه این هائى که او برشمرده، جان خود را در این راه می دهد. مصداق هاى آن را آقاى میلانى فراوان به یاد دارد. یکى عباس میلانى می شود یکى هم سعید سلطانپور و خسرو گلسرخى.»
و باید این جنبه های درست آنرا پاس داشت و ادامه داد.
اما برخی نادرستی ها نقد زرافشان وجود دارد که اشاره به آنها در دوران کنونی دارای اهمیت است.
1- روشنفکران و قدرت
«اهل اندیشه و آگاهى در طول تاریخ همیشه ناگزیر بوده اند یا خدمتگزار حقیقت باشند یا خدمتگزار قدرت، جمع بین این دو ممکن نبوده است و چون آگاهى که خصلت روشنفکر است با حقیقت ارتباط ذاتى دارد، روشنفکر به حکم سرشت خود با قدرت معارضه دارد.»(نقد زرافشان بر میلانی)
این حکم هم درست و هم نادرست است!
درست است زیرا «اهل اندیشه و آگاهی» ی علمی، مترقی و انقلابی به دلیل«ارتباط ذاتی آگاهی با حقیقت» همیشه در تاریخ خدمتگزار حقیقت بوده اند. و به این دلیل که در طول تاریخ همواره و به طور کلی قدرت مداران بر جوامع تسلط داشته اند، روشنفکران و حقیقت به طور عمده بیرون قدرت بوده اند و با قدرت در نبرد و ستیز.
اما نادرست است زیرا بخشی از آنان که تولید گر فکر و نظریه و«حقیقت » بوده اند به عنوان نمایندگان طبقه ای معین و نو به قدرت رسیده و به استحکام قدرت نوین یاری رسانده اند. و نیز بخشی از آنان که تولید گر«فکر و اندیشه» بوده اند و به ندرت حقیقتی را بیان می کردند، درماندن قدرت هایی که پوسیده و پوشالی بوده اند، نقش داشتند هر چند که ما آنان را شایسته ی نام «روشنفکر» ندانیم.
رابطه حقیقت و روشنفکری با قدرت رابطه ای متضاد است. حقیقت می تواند بیرون قدرت و می تواند با قدرت باشد. روشنفکر می تواند بیرون قدرت و ناقد قدرت باشد و می تواند در درون قدرت و استحکام بخش آن باشد. حقیقت به ندرت و به گونه ای استثنایی به طبقه ای که بوی گند کهنه گی اش به مشام می رسد، یاری می رساند. اما اساسی ترین نکته در مورد روشنفکران این است که به چه طبقه ای یاری می رسانند؟ به طبقه ای نو یا طبقه ای کهنه؟
در تاریخ دوره هایی است که جابه جایی قدرت های طبقاتی کهنه و نو صورت گرفته است. طبقات کهنه از قدرت ساقط شده اند و طبقات نوین به جای آنها قدرت را به دست گرفته اند. نظام های اجتماعی کهنه ای از بین رفته اند و نظام های اجتماعی نوین بر قرار گشته اند. این نظام های اجتماعی و قدرت های طبقاتی نوین در دوره های معینی از تکامل خویش نقشی مترقی و انقلابی در تاریخ اجرا کرده اند. از پس این جابه جایی ها، روشنفکران و رهبران طبقاتی که قدرت را در دست نداشته اند و منتقد قدرت بوده اند به قدرت رسیده اند و در استحکام پایه های طبقاتی آن طبقه ای که به قدرت رسیده نقش ایفا کرده و جامعه را در زمینه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی به پیش برده اند. چنین بوده است نقش روشنفکران جامعه برده داری، فئودالس و سرمایه داری در تاریخ.
بدون روشنفکران قرن هیجده فرانسه، ولتر، روسو، منتسکیو، دیدرو و دالامبر و ... شرایط ذهنی برای به قدرت رسیدن بورژوازی آماده نمی شد. بدون رهبرانی چون روبسپیر و دانتون، راما، دمولن و سن ژوست... که خود از روشنفکران زمان خویش بودند، طبقه ی بورژوازی نمی توانست انقلاب را علیه فئودالیسم رهبری کند و همچنین به نابودی عملی فئودالیسم و استحکام نسبی قدرت خویش توفیق نمی یافت. و بدون اینان، ناپلئونی که پیروزی های بورژوازی فرانسه را پا برجا کرد و استحکام بخشید، در کار نبود.
در ایران بدون روشنفکران مترقی و مبارزی چون ملکم و سید جمالدین، میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی، دهخدا (و جهانگیر خان شیرازی و صور اسرافیل اشان)، طالبوف و مراغه ای و... جنبش مشروطیت که هدف نهائی اش «کسب قدرت»به وسیله ی بورژوازی ایران بود، انجام نمی یافت. بدون اینها علی مسیو، ستارخان، شیخ محمد خیابانی و ... در کار نبودند تا این جنبش را به پیش برند و...
زرافشان می گوید:« اهل اندیشه و آگاهى در طول تاریخ همیشه ناگزیر بوده اند یا خدمتگزار حقیقت باشند یا خدمتگزار قدرت، جمع بین این دو ممکن نبوده است.»
این حکم بغایت نادرست است.
می پرسیم: چرا جمع بین این دو ممکن نبوده است؟ برعکس! زمانی که طبقات نوین در پی انقلابات اجتماعی به قدرت می رسند، نظریه پردازان، رهبران و سازمان دهنده گان این طبقات به برپایی و استحکام قدرت این طبقات خدمت می کنند. در تاریخ هیچ طبقه ای بدون چنین اندیشه پردازان، رهبران و سازماندهندگانی به قدرت نرسیده و توان استحکام بخشی به قدرت و حفظ آن را نداشته است.
از ایدئولوگ های بورژوازی سخن گفتم اما از اندیشه پردازان پرولتاریا نیز نام می برم تا اهمیت این مسئله روشن تر گردد. زیرا که بیشتر این مباحث عمدتا در پی شکست های این طبقه، طرح شده و در سیاست و هنر پیشرو ایران نافذ گشته است.(3 )
نظریه پردازی مارکس و انگلس به عنوان ایدئولوگ های طبقه کارگر برای این طبقه و یاری به سازمان دادن مبارزات آن در زمینه های گوناگون به این دلیل صورت نمی گرفت که این طبقه همواره بیرون قدرت و زیر تسلط نظام استثمار و ستم باقی بماند؛ برعکس درست به این دلیل بود که این طبقه قدرت سیاسی را به دست آورد و بساط استثمار و ستم را بر چیند.
لنین و استالین و مائوتسه تونگ و رهبران انقلابی طبقه کارگر روسیه و چین، این طبقه را برای این آگاه نکردند و سازمان اش ندادند و به نبردش نکشیدند تا این طبقه به میل خویش بیرون از قدرت بماند و صرفا مبارزه ای در چارچوب نظام موجود کند و اندکی بهبودی به وضع اجتماعی خویش بخشد. خیر! آنان خواهان ماندن این طبقه در همین نظام استثمار و ستم نبودند.
برعکس! می خواستند طبقه کارگر، قدرت سیاسی طبقات کهن را از هم فرو پاشد. این طبقات را از قدرت ساقط کند و خود قدرت سیاسی را با نبرد مرگ و زندگی به چنگ آورد. این رهبران که «اهل اندیشه و آگاهی» بودند نمی توانستند طبقه ای را که بدین سان تلاش در راه به قدرت رساندن وی داشتند، در پی کسب قدرت، تنها بگذارند و خود بیرون این قدرت به« معارضه با قدرت» ی بایستند که اینک در دست کارگران است.
این غریب و مضحک خواهد بود که بگوییم طبقه ای به قدرت برسد ولی روشنفکران و رهبران این طبقه که خود بخشی از آگاه ترین و پیشروترین کارگران هستند، خود را از قدرت کنار بکشند و به نقد قدرت بپردازند به این دلیل که «قدرت فساد می آورد». باید پرسید پس چه کسانی طبقات استثمار شونده و تحت ستم را بر خواهند انگیخت و یاری خواهند داد تا از شرایط فقر و عقب ماندگی خویش نجات یابند؟ در صورتی که« جمع بین این دو محال » باشد، طبقات استثمار شونده و زیر ستم محکوم خواهند بود تا ابد زیر استثمار و ستم باشند.
اما لنین و مائو
آن گاه که به عنوان رهبران طبقه کارگر در
راس قدرت بودند، از تولید «اندیشه و آگاهی» و«حقیقت» غفلت نکردند. به تعظیم و
تکریم «قدرتی» که در راس اش بودند، همت نگماردند. بل برعکس آنان به نبرد با کسانی-
کمونیست هایی!؟- برخاستند که به این قدرت چونان چیزی به دست آمده برای «آسایش و
رفاه» خویش می نگریستند و سرکوب هر گونه «فکر و اندیشه»نوین را در سر داشتند. بدین
ترتیب،«حقیقت» و روشنفکران و رهبران وفادار به طبقه ی کارگر، حتی زمانی که طبقه
کارگر به قدرت رسید،هم در قدرت بودند و هم در قدرت نبودند.
اگر عیب و ایرادی بر شیوه ی برخورد رهبران طبقه کارگر، در دورانی که این طبقه در روسیه و چین قدرت را در دست داشت و به ویژه در زمانی که حزب کمونیست شوروی تحت هدایت استالین بود، و به«تولید فکر و اندیشه» و روشنفکران بیرون قدرت وارد است، این نباید به این نتیجه نادرست و زیانبار بینجامد که پس تنها وظیفه روشنفکران انقلابی اینست که همواره بیرون از قدرت بایستند و به معارضه با آن بپردازند.
زرافشان می نویسد:
«وانگهى در این تعارض دو جانبه، این بیشتر قدرت است که مزاحم و معارض روشنفکران می شود، نه به عکس. زیرا قدرت، خواهان بقاء خویش است و در این راستا عمل مى کند، و از این رو نقش فعال از او است. قدرت، که در جامعه طبقاتى بر منافع اقلیت مبتنى و نامشروع است، ذاتا و به طور کلى با حقیقت و با آگاهى تعارض دارد. در این تعارض، که تا این حد براى آقاى میلانى نا آشنا و مایه تمسخر است، حتى اگر روشنفکران هم با قدرت معارضه اى نداشته باشند، قدرت با روشنفکران و با آگاهى سر ستیزه دارد، زیرا آگاهى ذاتا یک نیروى رهائى بخش و از اینرو براى قدرت هاى نامشروع خطر آفرین است.»
با اندیشه ای بالا نیز، نمی توان به طور کامل موافق بود. زیرا اولاهمچنان که پیشتر به اشاره ای گفتیم بخشی از «روشنفکران» همواره در خدمت طبقات حاکم هستند و« ستیز و تعارضی»را از جانب طبقات حاکم حس نخواهند کرد.همچنین طبقات حاکم به خاطر« بقاء خویش» نیز تلاش می کنند حتی بخشی از روشنفکران در جبهه مقابل خویش را به درون ساختار قدرت خویش جذب کنند. شیوه های«مزاحمت» طبقات حاکم برای روشنفکران و«ستیز» با آنان، گاه چنان اشکال «ملاطفت آمیز» و« شیرینی»به خود می گیرد که مشکل می شود ماهیت«مزاحمت و ستیز» آن را دریافت.
دوما، آن گاه که روشنفکر، به«حقیقت و آگاهی رهائی بخش» می رسد،نمی تواند منتظر بماند تا قدرت سیاسی«مزاحم و معارض» وی شود و با وی به «ستیز» پردازد تا آن گاه روشنفکرمثلا لج کند وبه مبارزه سیاسی- انقلابی اقدام کند؛ و یا به گونه ای عکس العملی بخواهد در برابر این «مزاحمت و ستیز» قدرت حاکم واکنش نشان دهد.
«حقیقت و آگاهی» آن گاه که با عمل انقلابی توام نباشد یا به آن ختم نگردد به خودی خود و فی نفسه واجد ارزش چندانی نخواهد بود و به مرور زمان اصل«آگاهی» بودن و«حقیقی» بودن را از دست خواهد داد. زیرا هر«آگاهی» و«حقیقتی» برخاسته از زندگی واقعی عملی است و اگر به آن باز نگردد، به مرور زمان« تهی» و «بی خاصیت» می گردد. همچنین در مجموع آگاهی و حقیقت اگر به مبارزه عملی ختم نگردد برای قدرت های حاکم امکان تحمل اش موجود است.
چنانچه آن گونه که زرافشان از ادوارد سعید نقل می کند، روشنفکر موچودی باشد« تبعیدی، حاشیه نشین، ذوق ورز و پدید آورنده زبانى که می کوشد حقیقت را در برابر قدرت بیان کند.» چنین روشنفکری، آسیب چندانی به قدرت نخواهد رساند.
و اما آگر«آگاهی وحقیقت»، « نیرو»باشد و«رهائیبخش»، آن گاه روشنفکر و فرد آگاه را راحت نخواهد گذاشت تا منتظر بنشیند تا قدرت«معارض» وی شود. چنین روشنفکرانی حتی در صورتی که قدرت مزاحمتی برایشان ایجاد نکرده باشد با بیرونی کردن «اندیشه» و «آگاهی» و «حقیقت» و در دسترس طبقه پیشرو گذاشتن آن و سازمان دادن مبارزات طبقات زیر استثمار و ستم ، خود به طبقات حاکم اعلام جنگ خواهند کرد.
یادداشت ها
1- و بگذار بی وحشت از میلانی اضافه کنیم: از حیدر عمواوغلی ها، ارانی ها و روزبه ها می گیرند. بگذار میلانی فریاد بر آورد:« اینها همه روسی هستند»!؟ ما را چه باک ! آیا چون او و کسانی چون او آماده داد و قال هستند، ما باید بر سیمای اندیشمندان و مبارزان مان سایه افکنیم؟
2- اهمیت هر کدام از این اشخاص برای روشنفکران ایران و درجه تعلق خاطر و تاثیر پذیری از آنها به فراخور وابستگی این روشنفکران به گروهای مختلف طبقات زحمتکش، مترقی و ملی تعیین می شود. برای روشنفکران چپ میرزا آقاخان، اهمیتی والاتراز سید جمال الدین اسد آبادی دارد.
3- توجه کنیم به برخی نظرات شاعر بزرگ مان شاملو
در این زمینه که به روشنفکران دوری گزینی از قدرت (که منظور ما کسب قدرت به وسیله
ی طبقه کارگر و یاری روشنفکران به وی می باشد) را توصیه می کند. همچنین به عنوان
نمونه نگاه کنید به فیلمنامه « پرده ی نئی» اثر نویسنده ی گرانمایه بهرام بیضائی.
زوج زن و مرد روشنفکر و قهرمان این داستان پر جوش و خروش و خواندنی، در پایان و پس
از تحقق کسب قدرت از قدرت کناره می گیرند
و یا شاید به بیانی می گریزند و به گوشه ای برای ادامه زندگی تحقیقی و علمی
خویش می روند.
مقاله ی زیر به وسیله ی م- دامون در بررسی و نقد نظرات ناصر زرافشان در آبان 86 نوشته شد و در همان زمان با امضای دیگری در یکی از سایت های اینترنتی گذاشته شد. مقاله ی زرافشان نیز با نام وقتی آب سربالا می رود... در مرداد 86 در نقد نظرات عباس میلانی علیه روشنفکران چپ، در مصاحبه اش با روزنامه هم میهن(شماره 16)نگاشته شده بود.
این مقاله پیش از انتشار برای یکی از دوستان آن زمان فرستاده شد. آن دوست نظراتی در مورد کل مقاله ارائه کرد و همچنین یادداشت هایی بر متن نوشت. دامون نیز در پاسخ وی نکاتی را عنوان کرد. این نظرات و یادداشت ها و نیز پاسخ های دامون به عنوان نوشته ای مستقل در پی این مقاله در وبلاگ قرار خواهد گرفت.
مقاله ی کنونی که در دو بخش تنظیم شده، با تغییرات اندک و با ویراست کامل در وبلاگ قرار می گیرد.
روشنفکران و قدرت( بخش نخست)
نکاتی در مورد نقد زرافشان بر میلانی
بررسی شیوه های مبارزه این گروه با انقلاب و جنبش انقلابی ایران و نقد و افشای آن در دوران کنونی دارای اهمیت ویژه ای است.
1- «حرفه ای ها، کارشناسان و عمله فکری» خدمتگزار امپریالیسم
بنا به خواست اربابان، در دوره کنونی این کسان زیر لوای نگاه دوباره به تاریخ ایران تلاش در آرایش سیمای دوران پهلوی ها دارند. رضا شاه و محمد رضا شاه را چهره آرایی کرده «ملی» وانمود می نمایند و از سید ضیاء و قوام السلطنه و هویدا اعاده حیثیت می کنند. از دیدگاه سلطنت طلبان به بررسی اشتباهات دکتر مصدق می پردازند. کودتای 28مرداد را« قیام ملی» جا می زنند و آب پاکی به روی اقدامات آمریکا و انگلیس می ریزند.
اینان همواره حملات مداومی را بر چپ انقلابی سازمان داده و در دوره کنونی آن را شدت بخشیده اند و مرکز ثقل حملات خود را به روی لنینیسم و مائوئیسم نهاده اند.
همزمان چونان فرومایگان و خود کم بینان مستحیل شده در«غرب همه فن حریف و همه چیز دان » به یورش علیه تمامی آفرینش های مستقلانه ی اندیشه وران سیاسی چپ، مترقی و انقلابی ایران و هنرمندان بزرگ این کشور پرداخته و در زمینه های مختلف سیاسی و هنری به تخریب چهره های ارزشمند این حوزه ها می پردازند.
این کنده شدگان از ایران، اینک دریده تر از پیش به یاری و پشتیبانی ابرقدرت آمریکا، تلاش دارند تا هر گونه جوهره ایستادگی و خلاقیت اندیشه ورزانه و هنرمندانه را در روح و جان برجسته ترین پیشروان اندیشه و هنر، کارگران و زحمتکشان و ترقی خواهان آزاده و دلیر ایران بخشکانند، و به ایران و ایرانی و در راس شان طبقه کارگر و زحمتکشان ایران نشان دهند که هیچ نبوده و هیچ نیستند و اگر می خواهند صاحب سعادت و نیکبختی گردند راه چاره این ست که به خود اتکا نکنند بلکه روی به امپریالیست های غربی بیاورند و در پناه آنان، به سان مقلدی بی مایه به نشخوار اندیشه های نمایندگان ارتجاعی کنونی این اربابان پردازند. باید این«حرفه ای ها، کارشناسان، مشاوران و در یک کلام عمله فکری» امپریالیست ها را در میان جنبش روشنفکری و انقلابی ایران افشا کرد و نقاب از چهره ی آنان برداشت.
پس نقد زرافشان پاسخی است درخور و شایسته به این بی مایگان و به این«عمله فکری» امپریالیست های غربی و باید به آن ارج گذاشت.
2- ستایش روشنفکران مترقی و چپ انقلابی ایران
در برابر این گونه روشنفکران خدمتگزار قدرت های غربی، روشنفکرانی چپ، مترقی و ملی بوده اند و هستند که ریشه شان در غرب نیست بلکه در مرز و بوم خویش است. این روشنفکران و اندیشه ورزان به جذب انتقادی هر آن چیزی که در تکامل فکری غرب موثر بوده از فیلسوفان و هنرمندان یونان و روم گرفته تا فلسفه و سیاست و هنر دوران جدید در انگلستان و فرانسه و آلمان و ایتالیا و روسیه می پردازند؛ اما ریشه شان در تاریخ خویش، در ایران است.
روشنفکرانی که « تاریخ و فرهنگ خود را» می شناسند و یا در جهت شناخت آن گام برمی دارند و درآن «ریشه» دوانده اند و یا باید بداوانند.آنان وارثین تاریخی«مزدک و مزدکیان، به آفرید و ماهانیان، المقنع و سپیدجامگان، بابک و خرمدینان، اسماعیلیه و صدها چهره و جنبش تاریخى دیگر ایران» هستند.
در همین رابطه باید افزون کنیم که زیر لوای نقد« چپ سنتی»، برخی روشنفکران و سازمان های واداده«چپ » به نقد«سلوک» و سنت های ارزشمند روشنفکران چپ پرداختند. اینان در پناه این تفکر که« کمونیست ها و چپ ها طرفدار رفاه برای همه کارگران و زحمتکشان هستند» هم در داخل و به ویژه در خارج به رفاه طلبی منحوسی رو آوردند. اینان به دنبال درآمدهای جور واجور و خواست های سیری ناپذیرشان، آنچنان غرق برآوردن نیازهای خود و فرزندان شان گشتند که چشم بر هم گذاشتند و فراموش شان شد که آنان رفاه را برای کارگران و زحمتکشان خواستند نه برای خود؛ و اینکه به خیال خود مانع مرفه گشتن کارگران و زحمتکشان نبوده و نیستند!؟ و البته در راه رفاه کارگران و زحمتکشان مبارزه هم می کنند!؟ اما مگر آنچه من دکتر یا مهندس یا صاحب شرکت می توانم به دست آورم، کارگر و زحمتکش نیز می تواند به دست آورد؟ به این ترتیب مبارزه طبقاتی ماست مالی می شود و سلوک طبقه کارگر، جای خویش را به رفاه طلبی و سلوک[و سبک زندگی] بورژوازی می دهد.
نمی خواهیم. ما روشنفکر انقلابی می خواهیم:
« ویژگی بارز و متمایز کننده روشنفکران وابسته به توده مردم هم این است که در آمیختن با زندگى این مردم و فعالیت براى سازماندهى به مبارزات آنان، به شکلى اجتناب ناپذیر و جدا نشدنى آنان را با توده زحمتکشى که از منافع آنان دفاع مى کنند، نزدیک و یکى می کند. در نتیجه این نزدیکى و آنچه انسان در زندگى این مردم مى بیند، بسیارى از "جاذبه هائى" که امثال مدعى یک عمر در تقلاى رسیدن به آنها هستند، از جاذبه مى افتد و بى اعتبار مى شود. تا کسى عملا در این شرایط قرار نگرفته باشد، این موضوع را درک نمى کند. از طرفى آنان نیرو و توانائى هاى خود را هم از همین رابطه نزدیک و وحدت خویش با توده مردم به دست مى آورند. روشنفکرى که صمیمانه و به دور از فرصت طلبى به مردم و سرنوشت آنها سر سپرده باشد، از خود می گذرد، به قول میلانى " زندگى اش در خدمت خلق قرار میگیرد، نیش فقر را مى پذیرد، لباس خاصى مى پوشد، سلوک خاصى دارد..." و بالاتر از همه این هائى که او برشمرده، جان خود را در این راه می دهد. مصداق هاى آن را آقاى میلانى فراوان به یاد دارد. یکى عباس میلانى می شود یکى هم سعید سلطانپور و خسرو گلسرخى.»
و باید این جنبه های درست آنرا پاس داشت و ادامه داد.
اما برخی نادرستی ها نقد زرافشان وجود دارد که اشاره به آنها در دوران کنونی دارای اهمیت است.
«اهل اندیشه و آگاهى در طول تاریخ همیشه ناگزیر بوده اند یا خدمتگزار حقیقت باشند یا خدمتگزار قدرت، جمع بین این دو ممکن نبوده است و چون آگاهى که خصلت روشنفکر است با حقیقت ارتباط ذاتى دارد، روشنفکر به حکم سرشت خود با قدرت معارضه دارد.»(نقد زرافشان بر میلانی)
این حکم هم درست و هم نادرست است!
درست است زیرا «اهل اندیشه و آگاهی» ی علمی، مترقی و انقلابی به دلیل«ارتباط ذاتی آگاهی با حقیقت» همیشه در تاریخ خدمتگزار حقیقت بوده اند. و به این دلیل که در طول تاریخ همواره و به طور کلی قدرت مداران بر جوامع تسلط داشته اند، روشنفکران و حقیقت به طور عمده بیرون قدرت بوده اند و با قدرت در نبرد و ستیز.
اما نادرست است زیرا بخشی از آنان که تولید گر فکر و نظریه و«حقیقت » بوده اند به عنوان نمایندگان طبقه ای معین و نو به قدرت رسیده و به استحکام قدرت نوین یاری رسانده اند. و نیز بخشی از آنان که تولید گر«فکر و اندیشه» بوده اند و به ندرت حقیقتی را بیان می کردند، درماندن قدرت هایی که پوسیده و پوشالی بوده اند، نقش داشتند هر چند که ما آنان را شایسته ی نام «روشنفکر» ندانیم.
رابطه حقیقت و روشنفکری با قدرت رابطه ای متضاد است. حقیقت می تواند بیرون قدرت و می تواند با قدرت باشد. روشنفکر می تواند بیرون قدرت و ناقد قدرت باشد و می تواند در درون قدرت و استحکام بخش آن باشد. حقیقت به ندرت و به گونه ای استثنایی به طبقه ای که بوی گند کهنه گی اش به مشام می رسد، یاری می رساند. اما اساسی ترین نکته در مورد روشنفکران این است که به چه طبقه ای یاری می رسانند؟ به طبقه ای نو یا طبقه ای کهنه؟
در تاریخ دوره هایی است که جابه جایی قدرت های طبقاتی کهنه و نو صورت گرفته است. طبقات کهنه از قدرت ساقط شده اند و طبقات نوین به جای آنها قدرت را به دست گرفته اند. نظام های اجتماعی کهنه ای از بین رفته اند و نظام های اجتماعی نوین بر قرار گشته اند. این نظام های اجتماعی و قدرت های طبقاتی نوین در دوره های معینی از تکامل خویش نقشی مترقی و انقلابی در تاریخ اجرا کرده اند. از پس این جابه جایی ها، روشنفکران و رهبران طبقاتی که قدرت را در دست نداشته اند و منتقد قدرت بوده اند به قدرت رسیده اند و در استحکام پایه های طبقاتی آن طبقه ای که به قدرت رسیده نقش ایفا کرده و جامعه را در زمینه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و فرهنگی به پیش برده اند. چنین بوده است نقش روشنفکران جامعه برده داری، فئودالس و سرمایه داری در تاریخ.
بدون روشنفکران قرن هیجده فرانسه، ولتر، روسو، منتسکیو، دیدرو و دالامبر و ... شرایط ذهنی برای به قدرت رسیدن بورژوازی آماده نمی شد. بدون رهبرانی چون روبسپیر و دانتون، راما، دمولن و سن ژوست... که خود از روشنفکران زمان خویش بودند، طبقه ی بورژوازی نمی توانست انقلاب را علیه فئودالیسم رهبری کند و همچنین به نابودی عملی فئودالیسم و استحکام نسبی قدرت خویش توفیق نمی یافت. و بدون اینان، ناپلئونی که پیروزی های بورژوازی فرانسه را پا برجا کرد و استحکام بخشید، در کار نبود.
در ایران بدون روشنفکران مترقی و مبارزی چون ملکم و سید جمالدین، میرزا آقاخان و شیخ احمد روحی، دهخدا (و جهانگیر خان شیرازی و صور اسرافیل اشان)، طالبوف و مراغه ای و... جنبش مشروطیت که هدف نهائی اش «کسب قدرت»به وسیله ی بورژوازی ایران بود، انجام نمی یافت. بدون اینها علی مسیو، ستارخان، شیخ محمد خیابانی و ... در کار نبودند تا این جنبش را به پیش برند و...
زرافشان می گوید:« اهل اندیشه و آگاهى در طول تاریخ همیشه ناگزیر بوده اند یا خدمتگزار حقیقت باشند یا خدمتگزار قدرت، جمع بین این دو ممکن نبوده است.»
این حکم بغایت نادرست است.
می پرسیم: چرا جمع بین این دو ممکن نبوده است؟ برعکس! زمانی که طبقات نوین در پی انقلابات اجتماعی به قدرت می رسند، نظریه پردازان، رهبران و سازمان دهنده گان این طبقات به برپایی و استحکام قدرت این طبقات خدمت می کنند. در تاریخ هیچ طبقه ای بدون چنین اندیشه پردازان، رهبران و سازماندهندگانی به قدرت نرسیده و توان استحکام بخشی به قدرت و حفظ آن را نداشته است.
از ایدئولوگ های بورژوازی سخن گفتم اما از اندیشه پردازان پرولتاریا نیز نام می برم تا اهمیت این مسئله روشن تر گردد. زیرا که بیشتر این مباحث عمدتا در پی شکست های این طبقه، طرح شده و در سیاست و هنر پیشرو ایران نافذ گشته است.(3 )
نظریه پردازی مارکس و انگلس به عنوان ایدئولوگ های طبقه کارگر برای این طبقه و یاری به سازمان دادن مبارزات آن در زمینه های گوناگون به این دلیل صورت نمی گرفت که این طبقه همواره بیرون قدرت و زیر تسلط نظام استثمار و ستم باقی بماند؛ برعکس درست به این دلیل بود که این طبقه قدرت سیاسی را به دست آورد و بساط استثمار و ستم را بر چیند.
لنین و استالین و مائوتسه تونگ و رهبران انقلابی طبقه کارگر روسیه و چین، این طبقه را برای این آگاه نکردند و سازمان اش ندادند و به نبردش نکشیدند تا این طبقه به میل خویش بیرون از قدرت بماند و صرفا مبارزه ای در چارچوب نظام موجود کند و اندکی بهبودی به وضع اجتماعی خویش بخشد. خیر! آنان خواهان ماندن این طبقه در همین نظام استثمار و ستم نبودند.
برعکس! می خواستند طبقه کارگر، قدرت سیاسی طبقات کهن را از هم فرو پاشد. این طبقات را از قدرت ساقط کند و خود قدرت سیاسی را با نبرد مرگ و زندگی به چنگ آورد. این رهبران که «اهل اندیشه و آگاهی» بودند نمی توانستند طبقه ای را که بدین سان تلاش در راه به قدرت رساندن وی داشتند، در پی کسب قدرت، تنها بگذارند و خود بیرون این قدرت به« معارضه با قدرت» ی بایستند که اینک در دست کارگران است.
این غریب و مضحک خواهد بود که بگوییم طبقه ای به قدرت برسد ولی روشنفکران و رهبران این طبقه که خود بخشی از آگاه ترین و پیشروترین کارگران هستند، خود را از قدرت کنار بکشند و به نقد قدرت بپردازند به این دلیل که «قدرت فساد می آورد». باید پرسید پس چه کسانی طبقات استثمار شونده و تحت ستم را بر خواهند انگیخت و یاری خواهند داد تا از شرایط فقر و عقب ماندگی خویش نجات یابند؟ در صورتی که« جمع بین این دو محال » باشد، طبقات استثمار شونده و زیر ستم محکوم خواهند بود تا ابد زیر استثمار و ستم باشند.
اگر عیب و ایرادی بر شیوه ی برخورد رهبران طبقه کارگر، در دورانی که این طبقه در روسیه و چین قدرت را در دست داشت و به ویژه در زمانی که حزب کمونیست شوروی تحت هدایت استالین بود، و به«تولید فکر و اندیشه» و روشنفکران بیرون قدرت وارد است، این نباید به این نتیجه نادرست و زیانبار بینجامد که پس تنها وظیفه روشنفکران انقلابی اینست که همواره بیرون از قدرت بایستند و به معارضه با آن بپردازند.
زرافشان می نویسد:
«وانگهى در این تعارض دو جانبه، این بیشتر قدرت است که مزاحم و معارض روشنفکران می شود، نه به عکس. زیرا قدرت، خواهان بقاء خویش است و در این راستا عمل مى کند، و از این رو نقش فعال از او است. قدرت، که در جامعه طبقاتى بر منافع اقلیت مبتنى و نامشروع است، ذاتا و به طور کلى با حقیقت و با آگاهى تعارض دارد. در این تعارض، که تا این حد براى آقاى میلانى نا آشنا و مایه تمسخر است، حتى اگر روشنفکران هم با قدرت معارضه اى نداشته باشند، قدرت با روشنفکران و با آگاهى سر ستیزه دارد، زیرا آگاهى ذاتا یک نیروى رهائى بخش و از اینرو براى قدرت هاى نامشروع خطر آفرین است.»
با اندیشه ای بالا نیز، نمی توان به طور کامل موافق بود. زیرا اولاهمچنان که پیشتر به اشاره ای گفتیم بخشی از «روشنفکران» همواره در خدمت طبقات حاکم هستند و« ستیز و تعارضی»را از جانب طبقات حاکم حس نخواهند کرد.همچنین طبقات حاکم به خاطر« بقاء خویش» نیز تلاش می کنند حتی بخشی از روشنفکران در جبهه مقابل خویش را به درون ساختار قدرت خویش جذب کنند. شیوه های«مزاحمت» طبقات حاکم برای روشنفکران و«ستیز» با آنان، گاه چنان اشکال «ملاطفت آمیز» و« شیرینی»به خود می گیرد که مشکل می شود ماهیت«مزاحمت و ستیز» آن را دریافت.
دوما، آن گاه که روشنفکر، به«حقیقت و آگاهی رهائی بخش» می رسد،نمی تواند منتظر بماند تا قدرت سیاسی«مزاحم و معارض» وی شود و با وی به «ستیز» پردازد تا آن گاه روشنفکرمثلا لج کند وبه مبارزه سیاسی- انقلابی اقدام کند؛ و یا به گونه ای عکس العملی بخواهد در برابر این «مزاحمت و ستیز» قدرت حاکم واکنش نشان دهد.
«حقیقت و آگاهی» آن گاه که با عمل انقلابی توام نباشد یا به آن ختم نگردد به خودی خود و فی نفسه واجد ارزش چندانی نخواهد بود و به مرور زمان اصل«آگاهی» بودن و«حقیقی» بودن را از دست خواهد داد. زیرا هر«آگاهی» و«حقیقتی» برخاسته از زندگی واقعی عملی است و اگر به آن باز نگردد، به مرور زمان« تهی» و «بی خاصیت» می گردد. همچنین در مجموع آگاهی و حقیقت اگر به مبارزه عملی ختم نگردد برای قدرت های حاکم امکان تحمل اش موجود است.
چنانچه آن گونه که زرافشان از ادوارد سعید نقل می کند، روشنفکر موچودی باشد« تبعیدی، حاشیه نشین، ذوق ورز و پدید آورنده زبانى که می کوشد حقیقت را در برابر قدرت بیان کند.» چنین روشنفکری، آسیب چندانی به قدرت نخواهد رساند.
و اما آگر«آگاهی وحقیقت»، « نیرو»باشد و«رهائیبخش»، آن گاه روشنفکر و فرد آگاه را راحت نخواهد گذاشت تا منتظر بنشیند تا قدرت«معارض» وی شود. چنین روشنفکرانی حتی در صورتی که قدرت مزاحمتی برایشان ایجاد نکرده باشد با بیرونی کردن «اندیشه» و «آگاهی» و «حقیقت» و در دسترس طبقه پیشرو گذاشتن آن و سازمان دادن مبارزات طبقات زیر استثمار و ستم ، خود به طبقات حاکم اعلام جنگ خواهند کرد.
م- دامون
28 آبان 1386
1- و بگذار بی وحشت از میلانی اضافه کنیم: از حیدر عمواوغلی ها، ارانی ها و روزبه ها می گیرند. بگذار میلانی فریاد بر آورد:« اینها همه روسی هستند»!؟ ما را چه باک ! آیا چون او و کسانی چون او آماده داد و قال هستند، ما باید بر سیمای اندیشمندان و مبارزان مان سایه افکنیم؟
2- اهمیت هر کدام از این اشخاص برای روشنفکران ایران و درجه تعلق خاطر و تاثیر پذیری از آنها به فراخور وابستگی این روشنفکران به گروهای مختلف طبقات زحمتکش، مترقی و ملی تعیین می شود. برای روشنفکران چپ میرزا آقاخان، اهمیتی والاتراز سید جمال الدین اسد آبادی دارد.
No comments:
Post a Comment