Friday, October 17, 2025

از گذشته(10)

 

نوشته ی زیر شامل نقد یکی از دوستان هوادار نظریات باب آواکیان بر مقاله ای است که در مورد مجادله ی زرافشان با میلانی نگاشته و در مهر 1386 برای ایشان فرستاده شد و همچنین پاسخ های نگارنده به آن. نوشته ها رنگارنگ است. در نخستین بند دوست ما توضیحاتی در مورد رنگ های به کار برده داده است. پاسخ های دامون به آن نیز جدا از بخش هایی که از لنین نقل قولی شده است تماما به رنگ قرمز است.  این نوشته تنها ویراست شده و در یکی دو جا نیز توضیحی کوتاه همراه با تاریخ آن داده شده است. بخش دوم این نوشته شامل اصل مقاله و حاشیه های نوشته شده به وسیله ی دوست ما و نیز پاسخ های نگارنده است.

م- دامون

مهر ۱۴۰۴

 

نقدی بر ملاحظات انتقادی

بخش یک

 

من دو بار این مقاله را خواندم. متاسفانه  از روی کامپیوتر زیاد نمی توانم ذهنم را متمرکز کنم. به همین خاطر به این یادداشت ها به صورت اولیه و پراکنده نگاه کن. جاهائی را که قرمز کردم از نظر من ایراد دارد اگر رسیدم سعی می کنم در همان جا به رنگ سبز توضیحات بیشتری دهم. اما مسئله اصلی چیز دیگری است.

در مجموع نقد درست، موثر و موفقی نیست. بخش خوب آن همان روشنفکران و قدرت است. که باید پاره ای کاستی هایش بر طرف شود. می گویم موثر نیست چونکه به قلب مسئله نمی زند و مهم تر از آن بحث در این زمینه را ارتقا نمی دهد. به قلب پلمیک جاری میان زرافشان و میلانی نمی زند و در نتیجه قادر نیست در برخورد به اشکالات بحث های زرافشان بر نکات اصلی انگشت بگذارد و بخشا به حاشیه می رود.

نمی دانم که از دید تو  «قلب» مسئله و پلمیک چیست و «نکات اصلی» آن کدامست ؟  من هر دو مصاحبه را مکرر خوانده ام . مسئله روشنفکر روسی و فرانسوی – انگلیسی قلب بحث میلانی است . او  روشنفکر تیپ روسی را کسی می داند که انقلابی است و به آگاه و سازماندهی کردن طبقه کارگر برای کسب قدرت می پردازد.منظورش از روزگار سپری شده روشنفکران چپ، از بین رفتن همین تیپ روشنفکر روسی و چایگزینی آن با روشنفکر فرانسوی یا انگلیسی است. همین مسئله، نخستین بحث زرافشان با میلانی است. در نوشته من هم پیش از نقد زرافشان به روی این نکات انگشت گذاشته شده است.    

1- روشنفکران و قدرت

 موضوع مرکزی مسئله روشنفکران وبرخورد به قدرت است. تعریف از روشنفکر و رابطه با قدرت. زرافشان سعی می کند به این مسئله در چارچوب های قدرت های ارتجاعی حاکم (تحت عنوان قدرت های غیر مشروع) بپردازد و میلانی هم سعی می کند مسئله را فراتر بکشاند و تجربه قدرت پرولتاریا را هم به میدان بیاورد و حمله محقانه زرافشان را پاسخ دهد و ضد کمونیسم را رواج دهد.

احتمالا زرافشان قادر به پاسخ قوی به میلانی نخواهد بود. چرا که به نظر نمی رسد جمعبندی همه جانبه ای از تجارب پرولتاریای در قدرت در این زمینه داشته باشد. نکاتی که در نوشته تو دز زمینه رابطه روشنفکران با قدرت های انقلابی آمده است عمدتا درست اند.

 در بالا میگویی به قلب مسئله نمی زند. اینجا معلوم می شود که در مورد نکات اصلی بحث شده است. ضمنا عنوانی که تو به عنوان مسئله اصلی گذاشته ای یعنی روشنفکران و قدرت ،عنوان مهم ترین بخش مقاله من است.

اما معضل این است که بسیاری از روشنفکران انقلابی زمانی که قدرت انقلابی و دلخواه مستقر شده است روحیه انتقادی شان ( به عنوان مهم ترین خصیصه جامعه روشنفکری) کم می شود و مهم تر از آن قدرت پرولتری (طبق تجارب تاکنونی) چندان به این روحیه انتقادی دامن نزده یا کم زده است

 اینها مسئله اصلی جدل زرافشان با میلانی نیست.فعلا میلانی به روشنفکران توصیه می کند با قدرت کنار بیایند و اصلا مبارزه نکنند. به جای اینکه روسی باشند، فرانسوی یا انگلیسی بشوند. و زرافشان بر سر همین مسئله ی فوری است که به جدل با او می پردازد.   

متاسفانه منشا روشنفکری از نظر بسیاری چپ ها بار منفی دارد و در مقابل منشا طبقاتی کارگران قرار داده می شود. این هم در شوروی بود و هم در چین. بررسی تجارب نشان داد که به قول باب آواکیان به جوشش فکری و انتقادی روشنفکران به عنوان یکی از محرک های پیشرفت جامعه سوسیالیستی نگریسته نمی شده و هنوز هم توسط اکثریت چپ ها نمی شود.

اینها مباحث با اهمیتی هستند اما در بحث میلانی و زرافشان با میلانی، در کنار بحث اصلی جای دارند. میلانی در دفاع از خودش، از لنین صحبت می کند که در قدرت هم بود
بی آنکه نقدی به وی وارد کند
.

(از این زاویه بحث شاملو را (علیرغم اشکالاتی که دارد) نمی توان یک چکی رد کرد. به جزوه گپی بر سر هنر بخش شاملو رجوع کن)   

اگر ما همه انتقاداتی را که تا کنون در زمینه مسئله روشنفکران و... به حکومت های طبقه کارگر به ویژه در شوروی و چین وارد شده درست بدانیم و با انها همراهی کنیم ،مطلقا نمی توانیم با این اعتقادشان همراهی کنیم که روشنفکران و رهبران طبقه کارگر و در نتیجه خود طبقه کارگر ،نباید در پی کسب قدرت باشد. این به طور مطلق نادرست است.

 پس از  پذیرش این نکته مرکزی می توان به نقد کسانی چون شاملو به طور دقیق و مفصل توجه نشان داد و با نقد تئوری و تجربه چگونگی برخورد حکومت طبقه کارگر به روشنفکران غیر حکومتی ( دانشمندان،روشنفکران تولید کننده اندیشه سیاسی، هنرمندان) این تئوری ها،سیاست ها و ... را تکامل داد.

بدون پیش کشیدن این قبیل بحث ها نمی توان این مناظره جاری را ارتقا داد.

 به گمانم تو مسئله فوری و اصلی را که مبارزه میلانی با نفسانقلابی گری چپ است به حاشیه رانده ای و تمام ذهن خودت را متوجه شیوه برخورد به روشنفکران در حکومت های سوسیالیستی کرده ای. همچنین میدانی که نوشته را من قصد داشتم کوتاه کنم و به این نکات که خودش مباحث مفصلی است تنها به طور گذرا برخورد کرده ام. در ضمن گفتنی است که در مورد برخورد به روشنفکران درجوامع سوسیالیستی،من با مباحثی که باب پیش می کشد، چندان توافقی ندارم.

   البته در همان چارچوبه ای که طرح کردی نکات با ارزشی به چشم می خورد.

 2- ناسیونالیسم

مشکل دیگر زرافشان نگاه و متد ناسیونالیستی به مسئله است. ضد امپریالیسم و ضد نئولیبرالیسم و غیره جای خود. اما به به و چهچه کردن تاریخ و روشنفکران دوره های قبل و متصل کردن روشنفکر چپ به آن تاریخ و میراث، بیان یک دیدگاه ناسیونالیستی است. امتیاز دادنش به آل احمد بی دلیل نیست. متاسفانه این دیدگاه نه تنها در نوشته تو نقد نشده است حتی فرموله هم می شود.تحت عناوینی چون ایران و ایرانی و مرز و بوم و بدتر از همه دنبال ریشه ملی گشتن ایده های مارکسیستی است.

 زرافشان وناسیونالیسم 

من گمان نمی کنم نگاه زرافشان ناسیونالیستی باشد.زیرا وی نخست به میلانی می گوید که ما خودمان دارای تاریخ هستیم و در تاریخ مان مبارزین بسیاری بوده اندکه علیه ظلم و ستم مبارزه کرده اند و اینها منابع الهام و الگوی مبارزه انقلابی ما می باشند.سپس وی به میلانی می گوید که روشنفکر ان برجسته و مهم کشورهای فرانسه و انگلستان نیز برخلاف نظر میلانی مبارز بوده اند. او با احترام از این روشنفکران نام می برد و آنها را جزیی از تاریخ بشریت می شمارد.

اما آیا اگر ما می خواهیم انترناسیونالیست باشیم ،نباید برای مبارزات تاریخی گذشته توده های تحت ستم در  مملکت خودمان ارج و اعتباری قائل شویم؟ آیا حق ستایش روشنفکران و مبارزین دوره های پیشین مملکت خود را نداریم؟ و اگر به چنین ستایشی دست زدیم ناسیونالیست می شویم ؟ گویا اگر هر کس از تاریخ کشور خویش ،از تاریخ اندیشه در کشورش صحبت کرد و یا به ستایش مبارزان گذشته کشور خویش دست زد ناسیونالیست می شود! با این چنین اندیشیدنی، گمانم که مارکس و انگلس و لنین و مائو همه ناسیونالیست بوده اند.

اگر این نادرست باشد که ما (روشنفکران چپ)به تاریخ کشور خود «متصل» هستیم پس این باید درست باشد که از این تاریخ «منفصل» باشیم . و اگر این درست باشد که از تاریخ کشور خود «منفصل» باشیم این نیز باید درست باشد که به تاریخ کشوری دیگر «متصل» باشیم. اما متاسفانه این نیز نوعی «ناسیونالیسم» است ! زیرا ،گرچه نه به تاریخ کشور خود،بلکه بالاخره با تاریخ «کشوری»دیگر «متصل» خواهیم بود و می توانیم به «به به» و «چه چه» کردن تاریخ و روشنفکران ان کشور بپردازیم!؟

داخلی اساس است خارجی شرط

روشنفکر چپ و اساسا هر گونه تفکر اصیلی در هر کشوری،هم منشاء داخلی دارد و هم از عوامل خارجی تاثیر می گیرد. تکامل اندیشه انقلابی هم  از تکامل تضادهای تاریخ اندیشه انقلابی در کشور خویش نتیجه می شود و هم از اندیشه ای که در خارج از کشور خویش تولید شده، تاثیر می گیرد.

 حکایت اندیشه و فرهنگ یک کشور و روشنفکران نیز به همچنین است. این تکامل ،اساسا از درون تکوین تضادهای فکر انقلابی در  کشور ما ناشی می شود و نه از تکامل فکر انقلابی در دیگر کشورها.برای اینکه یک تفکرخارجی بتواند بر اندیشه داخلی تاثیر کند باید اندیشه داخلی امکان پذیرش این تاثیر را داشته باشد و آماده جذب و درونی کردن آن باشد.

روسیه

در روسیه، تکامل اندیشه  چپ هم متاثر از  تضادهای تفکر برجسته ترین سوسیال دمکرات های میانه قرن نوزدهم بود و هم متاثر از اندیشه مارکسیسم که به تازگی در اروپای غربی رواج یافته بود.

لنین به میراث تاریخ روشنفکری کشور خویش بهای بسیار می دهد و مقالات متعدد در شرح زندگی و تفکر پیشروترین عناصر فکری و ادبی و مبارز روسیه در قرن نوزدهم دارد.

 او از این روشنفکران و پیشروان، ستایش (و به گفته تو  «به به و چهچه») زیاد می کند. او  به ستایش«بوگاچف»  می پردازد و ستارخان را بوگاچف ایران می نامد. او به ستایش هنر روسیه می پردازدو مقاله مفصلی در بررسی تولستوی می نویسد. چرنیشفسکی،گرتسن و... همواره مورد ستایش او بوده اند. 

کافی است به پایان بخش اول «چه باید کرد» نگاه کنی که چه برخوردی به روشنفکران دهه هفتاد روسیه می کند. و من دو مورد را می آورم:

« ولی اکنون فقط می خواهیم این را خاطر نشان سازیم  که نقش مبارز پیش رو را تنها حزبی می تواند بازی کند که تئوری پیشرو راهنمای آن باشد  و اما برای اینکه معنای این عبارت  لااقل اندکی به طور مشخص مجسم شود،بگذار خواننده اشخاصی را از پیشینیان سوسیال دمکراسی روس مانند گرتسن ،بلینسکی،چرنیشفسکی و سلاله پر افتخارانقلابیون سال های هفتاد سده گذشته به یاد آورد،بگذار راجع به ان اهمیت جهانی که اکنون ادبیات روس به دست می آوردفکر کند.بگذار ... همین کافی است!»چه باید کرد نسخه اینترنتی  فصل اول ص 45تاکید از لنین

 «انجام این وظیفه... پرولتاریای روس را پیشآهنگ پرولتاریای بین المللی خواهد کرد و ما حق داریم امید بدست آوردن آن منصب ارجمندی را که پیشینیان ما،یعنی انقلابیون سده هفتاد،خود را سزاوار ان نشان داده اند داشته باشیم ولی به شرط اینکه بتوانیم جنبش خود را که هزار بار پهناورتر و ژرف تر است، باعزم و انرژی بی دریغ مجهز سازیم.» همان کتاب همان فصل ص48

می پرسم این مارکسیسم از آلمان آمده چه ربطی به پیشینیان  روس دارد؟ آن «منصب ارجمندی» که پیشینیان خود را سزاوار ان نشان دادند چه بود که اینک کسب آن به عهده مارکسیست ها افتاده بود؟

( توضیح مهر ۱۴۰۴: پیشینیان البته از فرهنگ غرب و به ویژه از کسانی مانند هگل و فو‌ئر باخ تاثیر گرفته بودند اما آفرینش فرهنگی آنان به خود استوار بود و برای همین جدا از ادبیات روس که در سده ی نوزدهم نقشی ممتاز در جهان اجرا کرد فیلسوفان و جامعه شناسان و منتقدین هتری و ادبی روس نیز توانستند نقشی جهانی داشته باشند.)

بگذار از لنین باز هم گفتاری بنویسم آن هم در باره غرور ملت روس و از مقاله «غرور ملی ولیکاروس ها». اما پیش از ان بگویم که لنین این مقاله را در مخالفت با ملت گرایی حاکم بر روسیه و ستم روسیه تزاری بر ملیت ها و در نتیجه در نقد « دفاع از میهن » نوع تزاری و ناسیونالیسم روسی نوشته است اما در برخورد دوگانه به قضیه ناسیونالیسم، رویکرد مثبت را بر می شمارد:

«آیا ما پرولتارهای آگاه ولیکاروس از حس غرور ملی بری هستیم؟ البته خیر ! ما زبان خود و میهن خود را دوست داریم، ما بیش از هر چیز کوشش می کنیم توده های زحمتکش آن(یعنی نه دهم جمعیت آن)  را به سطح زندگی آگاهانه دموکرات هاو سوسیالیست ها ارتقاء دهیم. برای ما دردناک تر از هر چیزی مشاهده و احساس زورگویی و ستم گری و اهانتی است که دژخیمان تزاری و اشراف و سرمایه داری،میهن زیبای ما را  دست خوش آن کرده اند. ما افتخار میکنیم که به این زور گویی ها از محیط ما یعنی ولیکاروس ها پاسخ شایسته داده شد؛ ما افتخار می کنیم که این محیط افرادی مثل رادیشچف، دکابریست ها، و انقلابیون رازنوچین( توضیحات پایان کتاب ...)را در سال های هفتاد پرورش داد؛ ...»

 می بینیم چه «به به و چه چهی» لنین به راه انداخته!؟

و باز هم : وی پس از آوردن سخنانی از چرنیشفسکی ولیکاروس  می گوید:« اینها کلماتی بود حاکی از عشق واقعی نسبت به میهن،عشقی که از فقدان انقلابی گری در توده های اهالی ولیکا روس در سوز و گداز بود. ما از حس غرور ملی سرشاریم زیرا ملت ولیکاروس نیز یک طبقه انقلابی به وجود آورد، ملت روس نیز ثابت کرد که قادر است سرمشق های عظیمی در مبارزه برای آزادی و سوسیالیسم به بشریت بدهد و... ما از حس غرور ملی سرشاریم ... » لنین ،در باره غرور ملی ولیکاروس ها. کلماتی که با حروف ایتالیک نوشته شده تاکید لنین است . تمامی تاکیدهای دیگر از من است.

در ادامه ی این مقاله لنین دیدگاه خود را از آن نوع میهن پرستی قلابی که بر شوینیسم روس متکی است و روسیه را زندان ملل کرده و به ملت های دیگری چون لهستان،ترکیه، ایران و ... تجاوز می کند،نقد عمیقی به عمل می آورد. او در پایان این مقاله ضمن در خواست برای پرورش کارگران با «روح برابری کامل ملی» و «حقوق برابر ملل» و «حق کلیه مل تحت ستم ملت ولیکاروس در تعیین سرنوشت خویش» به بیان این نکته می پردازد که « مصالح غرور ملی ولیکاروس ها با مصالح سوسیالیستی با منافع پرولتارهای ولیکاروس ( و کلیه پرولتارهای دیگر) مطابقت دارد

 پس میهن پرستی داریم تا میهن پرستی! ناسیونالیسم می تواند با انترناسیونالیسم در وحدت باشد و به آن خدمت کند و میتواند انترناسیونالیسم را طرد کند و شوینیسم و ستمگری ملی باشد و یا به آن تبدیل شود.

چین

اندیشه های  کمونیست های چین نیز هم از تکامل تضادهای درونی تئوری و تفکر در کشور چین نشأ ت می گرفت و هم از کشورهای دیگر تاثیر می پذیرفت. مائو گفت که توپ های انقلاب اکتبر مارکسیسم را برای ما به ارمغان آورد. این «ما» ی چینی ها در خلاء نبود،بلکه تاریخ داشت. نمی توان تصور کرد که تا قبل از این تاریخ ،آنها تاریخ تئوری و تفکر و روشنفکر نداشته اند. آنان ماشین نبودند.بلکه انسان هایی با تاریخ، فرهنگ و تفکر وِیژه  خویش بودند. البته روشن است که آنچه من از آن به عنوان تاریخ تفکر نام می برم بر بستر یک تاریخ مادی استوار است.  در مقالات مربوط به اصلاح سبک کار ،نگاه مائو به تاریخ چین شفاف و روشن است. مائو در بخش پایانی دمکراسی نوین به روشنی از فرهنگ ملی و شیوه برخورد دیالکتیکی به فرهنگ خارجی  و چگونگی جذب آن سخن می گوید. 

طبقه کارگر یک طبقه جهانی است . ولی طبقه کارگر جهانی، خارج از طبقه کارگر در هر کشور معینی وجود ندارد. آیا اگر ما طبقه کارگر را در هر کشوری حذف کنیم،چیزی از طبقه کارگر جهانی می ماند؟

طبقه کارگر ایران تاریخ ویژه خویش را دارد .طبقه کارگر ایران، طبقه کارگر کانادا،سویس و یا مکزیک، اریتره  و کره جنوبی نیست. این طبقه از درون تضادهای نظام اقتصادی حاکم بر آمریکا،سویس و کره جنوبی بیرون نیامد بلکه از درون تضادهای مشخص و ویژه نظام فئودالی درایران سر بر آورد. و گر چه در مراحل اولیه تکامل خویش در وابستگی به سرمایه های بیرون کشور، یعنی روسیه رشد و تکامل یافت،لیکن در تکوین خویش، عاقبت در وابستگی به سرمایه های داخلی و خارجی موجود در کشور خویش به عنوان یک طبقه تولیدی شکل گرفت. البته روشن است که  نظام اقتصادی حاکم بر ایران نیز در انفراد محض از دیگر جوامع زندگی نمی کرد و تاثیرات اقتصادی و ... بسیار، از دیگر جوامع گرفت.

مارکسیسم 150 سال پیش از این به وجود آمد ولی هنوز در بسیاری جوامع نفوذ آن ناچیز است.بسیاری از روشنفکران جوامع عقب مانده به اروپا رفتند ولی تنها بخشی از آنها مارکسیسم را پذیرفتند و تازه بسیاری از آنها این مارکسیسم را نتوانستد به درون کشور خویش ببرند. و پلی بین ان و مسائل کشور خویش بزنند. زیرا در این کشورها شرایط داخلی اندیشه، امکان جذب این تفکر را آماده نکرده بود.

برای مارکسیست ها همواره این یک اصل بوده است: تلفیق کردن حقیقت عام  م – ل با شرایط خاص هر کشور مفروض. شرایط خاص یعنی ویژگی مشخص تضادهای آن کشور و تاریخ مشخص ان. تضادهای مشخص اندیشه و تاریخ آن نیز ،جزیی از این مجموعه است.

 تکوین تضادهای تفکرانقلابی در داخل هر کشور ،اساس تحول فکر انقلابی در آن کشور است . هر چند گاه جهت غیر عمده را در تضاد تشکیل دهد و بدون تاثیرات خارجی نتواند تکوین یابد. تاثیر افکار و اندیشه های خارج از یک کشور بر تکامل تفکر در آن کشور،تنها شرط تحول است. هر چند این شرط در شرایط مشخصی جهت عمده تضاد را تشکیل دهد. و تاثیرات عمیقی بر فکر انقلابی در کشور مفروض بگذارد. این یک اصل دیالکتیک مارکسیستی است. و هر گونه تفسیر نادرست آن ویا در سایه قرار دادن عوامل داخلی نسبت به عوامل خارجی، به معنی نفی دیالکتیک خواهد بود.

متاسفانه در ادبیات ما با تفسیر نادرست اندیشه های باب که خودش جای بررسی انتقادی دارد،وضع برعکس شده است. آنچه از خارج می آید اساس تحول و گاه حتی شرط تحول نیز، انگاشته می شود و عوامل داخلی به یک گیرنده بی تاریخ و بی تحرک تاثیرات خارجی تقلیل می یابد. گویی اندیشه داخلی هیچ از خود نداشته است و فقط منتظر بوده تا چیزی از خارج برسد تا این اندیشه هم «چیزی» شود. گویی « چیز » شدن ما به این دلیل بوده که دیگران « چیزی » بوده اند و نه خود ما. گویی این چرخش تضادهای خارجی است که علت  همه رویدادها ی هر کشور است. بدینسان دیالکتیک نقض گشته و متافیزیک جایگزین می شود.

عباراتی که در مذمت غرب می آوری نیز این گرایش را تشدید می کند. عباراتی چون غرب امپریالیست، واقعیت این است که همه غرب امپریالیست نیستند. غرب دارای پرولتاریا هم هست. می توانی بگوئی قدرت های امپریالیستی غربی یا امپریالیست های غربی اما غرب امپریالیست زیاد درست نیست. ما معمولا به جای غرب و شرق کردن از عبارت کشورهای امپریالیستی و کشورهای تحت سلطه نام می بریم. ژاپن هم امپریالیست است اما یک کشور غربی نیست.

به تو حق می دهم . این واژه درست نیست. اما تنها یکبار چنین عبارتی آمده در حالی که جای جای آن از «امپریالیست ها غربی» نام برده شده است. همچنین از «جذب انتقادی تفکر اندیشمندان غرب» به روشنی یاد شده است من در  همین نوشته این کلمات را  برای تو برجسته میکنم .

مضافا بحث اندیشه ایرانی و ریشه ایرانی هم حسابی راه را برای ایدئولوژی ناسیونالیستی باز می کند.

اگر من به جای «اندیشه» ایرانی از  «هنر و شعر ایرانی» صحبت می کردم آیا باز هم این اشکال گرفته می شدکه راه را برای ایدئولوژی ناسیونالیستی باز می کند؟ آیا به راستی ما «شعر» ایرانی داریم ولی «اندیشه» ی ایرانی نداریم؟

آیا اگر من یک آلمانی یا یک انگلیسی یا یک فرانسوی بودم و از «ریشه های آلمانی» و یا «فرانسوی» و یا «انگلیسی» مارکسیسم صحبت می کردم ،«راه» برای ایدئولوژی ناسیونالیستی نوع آلمانی و... باز نمی شد ؟ آیا این ایرادی دارد که کارگر یا روشنفکر ایرانی افزون بر اینکه ریشه ها ی « آلمانی» ،«فرانسوی» و «انگلیسی» اندیشه مارکسیستی خویش را جستجو کند ،در جستجوی تاریخ تفکر در کشور خویش بر آید و ریشه های ایرانی اندیشه خویش را نیز جستجو کند. یا شاید ما ریشه ایرانی نداریم و هر چه داریم از خارجی هاست؟!

ما نمی گوییم که اندیشه پرولتاریا از آسمان به زمین آمد. و اگر چنین نمی گوییم و باور داریم که در زمین تولید شده است این نیز روشن است که این تولید به وسیله ی یک انسان که به طور انفرادی زیست کند تدوین نگشت.بلکه به وسیله ی فردی تدوین گشت که در جامعه معینی (آلمان) و در یک روابط معینی اقتصادی و سیاسی – فرهنگی مشخصی زندگی می کرد و متاثر از تاریخ تفکر و فرهنگ کشور خویش بود و از خصوصیات تکوین آلمانی ها برخودار گشت. بخشی از این تفکر و فرهنگ،فلسفه آلمانی بودکه در آن روزگار اوج فلسفه در اروپا به شمار می آمد.

مارکسیسم در آغاز از دل همین فلسفه (یا اندیشه) آلمانی پدید آمد.مارکس در آغاز یک بورژوا - دموکرات(با اندیشه های بورژوازی آلمان) و پس از آن یک هگلی چپ یا یک دموکرات انقلابی شد و پس از نقد هگل ماتریالیسم فوئرباخ را پذیرفت و پس از نقد فوئر باخ و هگل یک مارکسیست شد.  اینها اندیشمندانی آلمانی بودند. و مارکس هنوز از آلمان بیرون نیامده بود.

می توان به «چه باید کرد» رجوع کرد و نظرات انگلس را درباره استعداد تئوریک آلمانی ها و اینکه چگونه این استعداد از میان طبقات بالا رخت بر بسته ولی در کارگران آلمانی حفظ شده است،را خواند.

«کارگران آلمان بر سایر کارگران اروپا  دارای دو برتری مهم اند.اول اینکه آنها متعلق به مردمی هستند که از حیث تئوری از تمام اروپا جلوترند و آن استعداد تئوریکی،که طبقات به اصطلاح «تحصیل کرده ی» آلمان تقریبا به کلی از دست داده اند،در آنها محفوظ مانده است بدون فلسفه آلمانی پیش از سوسیالیسم علمی و به ویژه بدون فلسفه هگل ،هرگز سوسیالیسم علمی آلمان  که یگانه سوسیال علمی است و مانند آن پیش از این نبوده، به وجود نمی آمد. اگر در کارگران [آلمان] استعداد تئوریک وجود نداشت ،این سوسیالیسم  علمی هیچ گاه به این درجه ای  که ما اکنون می بینیم در مغز استخوان آنها نفوذ نمی کرد.» نقل از چه باید کرد بخش اول.

 گمانم با این نوع ادراکات دوستان ما نه تنها باید انگلس را به ناسیونالیسم بلکه حتی از آن بدتر به «نژادپرستی» نیز متهم سازند.  زیرا در ادامه سخن به نقد کارگران انگلستان و فرانسه و «عقب ماندگی»آنها از تئوری می پردازد.

به این ترتیب گمان می کنم که اگر به جای اندیشه ی ایرانی از اندیشه ی «آلمانی»(فلسفه آلمانی)  و ریشه «آلمانی» مارکسیسم و یا ریشه های «فرانسوی» و یا «انگلیسی» ان صحبت می کردم، به آن ایرادی وارد نبود و ناسیونالیسم آلمانی یا فرانسوی یا انگلیسی نامیده نمی شد .البته می دانیم که نه فلسفه آلمانی بی ارتباط با تکامل اندیشه در کشورهای دیگر بود و نه جنبش کارگران آلمان بی نیاز از اتکا به جنبش های کارگری کشورهای دیگر.

بنابراین اگر چه مارکسیسم از «مرز و بو م» ایران در نیامده است اما این گونه نیست که از هیچ «مرز و بومی» بیرون نیامده باشد.در واقع مارکسیسم از «مرزو بوم» آلمان بیرون آمد اما به این مرز و بوم محدود نماند. مارکس سه جریان بزرگ فکری را به هم آمیخت: فلسفه آلمان، سوسیالیسم فرانسه  و اقتصاد سیاسی انگلستان . و این ها هر کدام ریشه های «بومی» داشتند. سوسیالیسم فرانسه ریشه های فرانسوی داشت، اقتصاد انگلستان ریشه های انگلیسی داشت و فلسفه آلمان نیز ریشه های آلمانی و هاکذا... همه اینها با هم ارتباط داشته اند و در هم «به طور افقی» نفوذ کرده اند و در تکوین «افقی» یکدیگر موثر بوده اند. لیکن در عین حال از لحاظ تکامل اندیشه و کشور محل رشد،دارای  استقلال بودند و تکوین تاریخی و «عمودی» ویژه خود را داشتند.

تکوین اندیشه پرولتاریا در هر کشوری، عموما همپای رشد جنبش طبقه کارگر پا گرفته و رشد و تکامل یافته است. پیش از آن، این اندیشه های بورژوازی است که تسلط دارند. اندیشه بورژوازی نیز از تکامل اندیشه در دوران فئودالی پدید می آید.

اندیشه ها بورژوایی را نگاه کنیم :اینها حتی اگر در ناب ترین شکل خود، از خارج برای کشور معینی بیایند تا با نوع تکوین و تکامل اندیشه در آن کشور آمیزش نیابند و درونی نشوند، یعنی ریشه ندوانند ،قادر به دادن برگ و باری نخواهند شد.

به ویژه زمانی که تلاش شود رابطه ای بین ایدئولوژی پرولتاریا با این مسئله ایجاد شود. کمونیسم وارث مزدکیسم نبوده و نیست.

 گمان نمی کنم که از این نوشته برآید که ریشه های تکامل مارکسیسم را به مزدک منتسب می کند. آنچه نوشته می گوید این است که ما خلق ایران، وارث تمامی مبارزانی بودیم که بر علیه ظلم و ستم پیکار کرده اند.

  البته به یک معنی این ریشه ها به مزدک هم می رسد. زیرا جهان هستی،کلی یگانه است و بشر نیز یک تاریخ دارد .اما ایراد چنین نگاهی اینست که تنها به طور عام و کلی،پدیده را تبیین می کند و از تبیین خاص و ویژه پدیده ها ناتوان است.

 ایدئولوژی پرولتاریای بین المللی رنگ بوی ملی و ریشه بومی ندارد.

 کاش می نوشتی که اگر ایدئولوژی پرولتاریا رنگ و بوی «ملی» و ریشه های «بومی»  نداشته ،پس مارکسیسم در کجا تولید شده است؟ آیا در کشوری به نام « جهان» یا « اروپا» تولید شده است؟ اگر رنگ و بوی ملی و ریشه ملی ندارد پس لطف بفرمایید بگویید چرا انگلس از سوسیالیسم «آلمانی» صحبت می کند و نه از سوسیالیسم «جهانی» یا حتی «اروپایی»؟

در جهان، کشورهای کوناگون وجود دارند.این کشورها نام و مرز مشخص دارند. در این کشورها سطوح مختلف روابط اقتصادی و سیاسی و فرهنگی وجود دارد.

مارکسیم در یک دوره تاریخی معین و از خلال رشد و تکامل اقتصادی ،سیاسی و فرهنگی معین یکی از این کشورها یعنی آلمان پدید آمد. بنابراین ریشه های بومی داشت و متکی به تکوین تاریخ فلسفه آلمان بود. مارکس از فرهنگ کشور خود تاثیر بسیار گرفت.

مارکس به عنوان یک آلمانی به مطالعه اقتصاد انگلستان و سوسیالیسم فرانسه پرداخت ولی هیچ کدام از این پرداخت ها سوسیالیسم مارکس را «فرانسوی» و یا اقتصاد مارکسیستی را «انگلیسی» نکرد.

چرا  لنین از فلسفه آلمانی صحبت می کند نه فلسفه ایتالیایی ؟ چرا از اقتصاد انگلیسی صحبت می کند و نه اقتصاد اسپانیایی ؟ چرا از سوسیالیسم فرانسوی حرف می زند نه از سوسیالیسم یونانی ؟ اگر بخواهیم جواب این پرسش ها را بدهیم ناچاریم به تاریخ اندیشه در این کشورها رجوع کنیم و مسئله را عمودی بررسی کنیم.

خود مارکس فلسفه آلمانی را عمودی مطالعه کرد،اقتصاد سیاسی انگلستان را عمودی مطالعه کرد و سوسیالیسم فرانسه را نیز عمودی مطالعه کرد . بدون چنین مطالعات عمودی ای مارکس نمی توانست جهش بزرگ خویش را در تدوین نگرش نوین به انجام رساند.

ما اکنون مارکسیسم،لنینیسم و مائوئیسم را عمودی مطالعه می کنیم یعنی تاریخ این کشورها و شکل تکوین جنبش و اندیشه انقلابی آنها را مطالعه می کنیم و از ویژگی هایی که این کشورها را از هم جدا می کند و تمایزات آنها را شکل می دهد،اطلاع حاصل می کنیم. بدون اشکال مشخصی که مارکسیسم یافته، درک مارکسیسم به طور عام مطلقا مقدور نمی باشد. زیرا مارکسیسم جدا از اشکال مشخص وجود ندارد. تمامی آنچه به عنوان عام در مارکسیسم موجود است استخراج از تجارب خاص کشورهای گوناگون می باشد و باید به خاص برگردد. یعنی بومی شود و رنگ و بویی ملی پذیرد.این به هیچ وجه به معنی ناسیونالیسم نیست.

افقی اندیشیدن پای تمامی کشورهای موجود در یک زمان را به تدوین تئوری می کشاند و همه را یک کاسه می کند.هیچ گونه تمایز میان کشورها و ناموزونی رشد جنبش و تفکر انقلابی نمی گذارد.اگر چنین باشد آنگاه در هر زمانی جنبش همه کشورها باهم و در شرایطی مساوی در تدوین اندیشه انقلابی نقش ایفا می کنند. و چون اندیشه مارکسیسم به یکسان به همه کشورها مدیون می شود، همان قدر که به فلسفه ی آلمانی که خود بر گذشته اندیشه در اروپا استوار است،مدیون است، به آسیا و کشورهای این قاره و گذشته آنها نیز مدیون خواهد بود. بد نیست که به روی این نکته تاکید کنیم که مارکسیسم چکیده تجربه و تاریخ بشر است. گرچه به وسیله یک آلمانی و در برهه ای از تاریخ انکشاف یافت و به هر حال نام یک آلمانی بر کاشف آن خورد.

شناختن فرهنگ و تاریخ یک کشور برای بهتر تغییر دادن آن با ریشه دواندن در آن فرهنگ بسیار متفاوت است. بهتر است ما به عنوان انترناسیونالیست دنبال ریشه های افقی خودمان باشیم.

ما به عنوان یک عنصر خارجی با  تاریخ و فرهنگ کشور خود روبرو نمی شویم . ما جزیی از این تاریخ و این فرهنگ هستیم یا در واقع این تاریخ و این فرهنگ جزیی از وجود ماست.  ما به تاریخ جنبش های انقلابی و تاریخ اندیشه در کشور خویش باید توجه زیاد مبذول داریم .

ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم برای ما دو روی یک سکه است. انترناسیونالیسم عام است و نمی تواند جز در اشکال مشخص موجودیت یابد. بدون خاص، عامی در کار نخواهد بود . این دو با هم هم وحدت دارند و هم تضاد. گاه باید ناسیونالیسم به نفع انترناسیونالیست کنار رود مثل این شعار که جنگ امپریالیستی را به جنگ داخلی تبدیل کنیم. گاه انترناسیونالیسم باید به نفع ناسیونالیسم کنار رود. مثل صلح لیتوفسک شوروی با آلمان. که دفاع از حد و مرز سوسیالیسم درون یک کشور بود .

و اما در باب ریشه های افقی خودمان: متاسفانه جنبش چپ ایران (و همچنین همه ما)به مدت 100 سال همواره دنبال ریشه های افقی بوده است و کمتر به ریشه های عمودی توجه کرده است. تنها کلاسیک ها را خوانده است. این چه گفت و آن چه گفت، اساس جستجوی تا کنون چپ بوده است. در کشورهای تحت سلطه امپریالیستها این یکی از مهلک ترین آسیب هاست. زیرا تمامی ریشه های خلاقیت را می خشکاند و یک مشت حفظ کننده عبارات مارکسیستی، یک مشت ماشین تحویل می دهد.

 یعنی یک طبقه جهانی که در کشورهای گوناگون جهان شکل گرفته است نه تاریخ عمودی و رفتن به دنبال هویت های تاریخی هر کشور

به گمانم درست باشد اگر گفته شود طبقه کارگری که در کشورهای گوناگون شکل گرفته و مجموعا طبقه کارگر جهانی را تشکیل می دهد. اگر ما بگوییم یک طبقه جهانی که در کشورهای گوناگون شکل گرفته است،تقدیر گرا و غایت گرا شده ایم. گویی کلی در آغاز بوده و به مرور اجزای خود را شکل داده است. در همین جمله به روشنی گفته می شود یک طبقه جهانی که در کشورهای گوناگون شکل گرفته است. یعنی دو بخش متضاد دارد : 1- یک طبقه جهانی  و 2- کشورهای گوناگون

بدین ترتیب طبقه ای جهانی وجود دارد ولی این طبقه جهانی به عنوان یک طبقه یکدست که در «کشوری به نام جهان» زندگی می کند، وجود ندارد بلکه در کشورهای «گوناگون» وجود دارد. معنی کلمه گوناگون این نیست که اسم این کشورها با هم فرق دارد. بلکه این ست که طبقه کارگر در این کشورها از سطوح متفاوت  جنبش، و رشد متفاوت و ویژگی های متفاوتی برخوردار است. طبقه کارگر در کشورهای گوناگون از تاریخ و فرهنگ گوناگونی برخوردار است و خصوصیات ملی گوناگونی دارد. یک طبقه است ولی با گوناگونی ها و ویژگی های بسیار. اگر این طبقه یکی بود و گوناگونی نداشت،آن وقت در همه کشورها مثل هم بود و در یک زمان انقلاب می کرد. و اگر این طبقه یگانه حتی در شرایطی که تقریبا نصف جهان را در اختیار داشت نمی تواند کل یگانه و متصلی باشد، این به این معنی است که تکامل این طبقه ناموزون است .ناموزونی به اختلافات و ویژگی های این طبقه در کشورهای گوناگون بر می گردد.

چرا در روسیه طبقه کارگر انقلاب می کند و در انگلستان نه؟ چرا انقلاب در چین پیش می رود و در ایران نه؟ اگر پاسخ این پرسش ها را جویا شویم ناچاریم به ویژگی تاریخ این کشورها در همه زمینه ها رجوع کنیم. یعنی مطالعه عمودی کنیم. زیرا با مطالعه ی افقی هیچ کدام از این پرسش ها را، پاسخ نتوانیم داد.(باید نوشته می شد «مطالعه ی افقی صرف» مهر ۱۴۰۴)

تحول و تکامل از «ویژگی» ناشی می شود نه از «ناویژگی»، یعنی خصوصیات عام . این اجزاء خاص تکوین طبقه کارگر در هر کشور است که نشان می دهد چرا مثلا در روسیه طبقه کارگر به قدرت رسید و در آلمان نه! در چین به قدرت رسید و در هند و ایران نه. اگر ما این ها را در نظر نگیریم یعنی هویت های تاریخی طبقه کارگر در هر کشور را ،آن گاه مارکسیسم و دیالکتیک از مهم ترین عنصر خود یعنی تاریخ تکامل اضداد محروم خواهد شد.   

اما نکته دومی را نیز بگویم:

آیا نمی توانیم جمله را برعکس آن گونه که نوشته ای نیز بخوانیم. یعنی 1- وجود طبقه کارگر در کشورهای گوناگون که 2- تشکیل یک طبقه جهانی را می دهد.

چرا ما همواره از عام به خاص میرویم و نه از خاص به عام . آیا این تغییر مارکسیسم به ضد مارکسیسم نیست. مارکسیسم از عام به خاص نمی رود .بلکه در آغاز از خاص به عام می رود. و آن گاه حرکت معکوس آن را انجام داده و دوباره از عام به خاص بر می گردد.

مارکسیسم در آغاز  و به یکباره و در یک زمان در کل کشورهای جهان تولید نشد. بلکه در یکی از این کشورها متولد شد. مارکسیسم به یکباره و در بدو تولد اقتصاد و سوسیالیسم را در بر نگرفت بلکه به مرور بر آنها گسترش یافت. مارکسیسم یک دفعه عام نشد، بلکه پس از طی تجارب پراتیکی بسیار وجوه گوناگون اش شکل گرفت و به مرور بخشی از اجزاء آن و نه آنچه مارکس و انگلس در باره  هر کشوری نوشته بودند، خود را به عنوان ماهیت و ذات این اندیشه نشان داد و عام گشت. مارکس در تحقیقات اقتصادی خویش از عام به خاص نرفت. او در پی گفتار خویش به چاپ دوم سرمایه نوشت که وظیفه تحقیق اینست که  موضوع مورد مطالعه را در تمام جزییات آن به دست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده ارتباط درونی آنها راکشف کند. اما گویا ما همواره می خواهیم از عام به خاص برویم. طبقه کارگر اول در کل جهان به وجود نیامد تا بعد اشکال گوناگونی در کشورهای گوناگون به خود بگیرد. این غایت گرایی و جبر گرایی است. بر عکس طبقه کارگر ابتدا در کشورهای گوناگون پدید آمد و ان گاه یک طبقه جهانی گشت.

این مسئله در فتح جهان باب آواکیان و گسست از ایده های کهن به خوبی باز شده است. نقد باب از مائو در این زمینه در مقاله پایه های  فلسفی انترناسیونالیسیم پرولتری بسیار حائز اهمیت است.

من این نوشته های باب را چندین بار خوانده ام و برای خودم تجزیه و تحلیل کرده ام. این نوشته ها جای بررسی و تفسیر و تحلیل انتقادی دارد. در مورد مقاله« پایه های فلسفی ...» این را بگویم که برخی نکات آن درست ،برخی نکات در ان مبهم و برخی دیگر به شدت نادرست است.

 اما مهم تر از آن این است که برداشت رفقای ما از اصل نوشته، بسیار بیشتر ایراد دارد. زیرا بر  اساس یک تفسیر نادرست از این نوشته به عمل آمده است. و ما با همین تفاسیر نادرست، در مورد بیشتر ان نوشته های باب که برای حل و فصل مسائل کشور ما اهمیت وافر دارد، روبروییم . یعنی اغلب نظریات باب ( که از نظر من برخی از آنها در اساس و به شدت نادرست است) با تفسیری نادرست تر ،یکسره حتی 180 درجه مخالف آن چیزی می گردد که منظور باب بوده است. این تفاسیر نادرست شامل آن چیزهایی نیز می شود که نظریات باب در آن خصوص درست است...

3- زنان

اشکال دیگر مقاله.  بخش زنان است. مباحث آن بخش  نادرست اند. چه به لحاظ زاویه نقد و استدلالی که در مقابل عبارات زرافشان آورده می شود و چه به لحاظ تعمیمی که داده می شود و می خواهد رابطه زن و مرد را تبیین کند.

بکار گیری این عبارت توسط زرافشان قبل از هر چیز بیان "بکار گیری بار جنسیتی زبان " است که متاسفانه در جامعه ما بسیار رایجست. (در این زمینه نشریه هشت مارس مقاله ای در رابطه با نقد بار  جنستی زبان دارد که خوب است مطالعه کنی) حداقل زرافشان در این زمینه نخواسته دیدگاهش را  نسبت به مسئله زن بیان کند و رابطه زن و مرد را تبیین کند. هر چند که  بکار گیری  این قبیل عبارات نیز بیانگر دیدگاه ها یا روشهای مردسالارانه (حداقل در مقاله نویسی) هست. زمانی که طرف قصدش از بکارگیری این عبارت تبیین رابطه زن و مرد نیست. روش درستی نیست که بحث را بکشانیم بر سر این مسئله.منظورم رد نقد چنین عبارات زشتی نیست.  حداکثر می توان هشدار داد که از عبارات و کلماتی که بار جنستی دارند و دیدگاه های رایج مردسالارانه و تحقیر زن را تقویت می کنند استفاده نکن.

آنچه من گفته ام نیز چیزی بیش از این نبوده است.تنها یک هشدار است . چرا چنین مقایسه ای؟ فقط همین. گمان نکنم من گفته باشم زرافشان خواسته دیدگاهش را در مورد مسئله زن بیان کند. به گمانم تو  به جای نقد نوشته، به نقد برداشت های نادرست خودت از نوشته و چیزهایی که به نوشته نسبت داده ای، اقدام کرده ای.

مضافا دور زدن حول این عبارت و از درون آن دنبال دیدگاه های طرف گشتن کمک چندانی به یک نقد تیز و زنده نمی کند.

 نوشته نمی خواهد از کاه، کوه بسازد و تنها تذکراتی در این خصوص می دهد و می گوید از هر سو نگاه کنیم، این مقایسه نادرست است.

زرافشان خواسته از این مثال استفاده کند که بگوید بعضی ها فقط می توانند یک چیزی را نقد کنند اما توان تولید ندارند.

مثال های زرافشان در هر دو مورد نادرست است . چه آن مقایسه اش و چه اینکه می گوید منتقد مثل خواجه هاست. بخش نه چندان کوچکی از روشنفکران ایران و بخصوص جوانان، نقد هنری( درباره شعر، داستان،سینما، موسیقی و نقاشی ) می نویسند. و برخی از اینها بدون تولید هم نیستند. هم داستان می نویسند و هم نقد داستان. هم فیلم می سازند و هم نقد فیلم می نویسند. چنین مقایسه ای توهینی به این دسته از روشنفکران است .

اما تو بحث را کشاندی به رابطه هنرمند و اثر هنری و اینکه چرا این مسئله فرق دارد با رابطه زن و مرد. در همان چارچوبه و تفکر غلطی که زرافشان جلو گذاشته داری بحث می کنی. اصلا رابطه بین زن و مرد با رابطه هنرمند و اثر هنری چه ربطی به یک دیگر دارند که ما بخواهیم ایندو را با هم مقایسه کنیم. یا از طریق توضیح هر یک از این رابطه ها بخواهیم بحث زن و مرد را باز کنیم. یکی رابطه یک فرد یا افراد با تولید ذهنی شان است. دیگری رابطه میان دو تا انسان. درست است که هر دو رابطه بر خود مهر مناسبات اجتماعی معینی را بر خود دارند. اما این کجا و آن کجا.

تببین رابطه زن و مرد یعنی انگشت گذاشتن بر یک نابرابری اجتماعی و یک رابطه ستمگرانه و سلطه گرانه از سوی غالب مردان. این مناسبات اجتماعی ستمگرانه است که در دنیای کنونی رابطه زن و مرد را تعیین می کند.

مسئله نوشته اصلا چنین چیزی نیست. و اصلا جای بحث اش در اینجا نبوده که من بخواهم به این نابرابری ها انگشت بگذارم . مسئله مقاله یک مقایسه است و اینکه این مقایسه نادرست است نه به این علت که در  خلق اثر هنری ،هنرمند به اثرش ستم نمی کند و در رابطه  مرد با زن به زن ستم می شود. این روابط بین هنرمند و اثر هنری و مرد و زن در سطح انتزاعی و ایده آل طرح شده و میان آنها در این سطح انتزاعی و ایده آل مقایسه صورت گرفته است.

تو سعی می کنی با توضیح "فلسفی" و "احساسی" و "بیرونی و درونی" کردن از زیر بار این مسئله خود را رها کنی

در شگفتم که چه اصراری داری که دیدگاهی را به من نسبت دهی و آن را نقد کنی!؟ از زیر بار کدام مسئله خود را رها کنم از زیر بار این مسئله:

«تببین رابطه زن و مرد یعنی انگشت گذاشتن بر یک نابرابری اجتماعی و یک رابطه ستمگرانه و سلطه گرانه از سوی غالب مردان. این مناسبات اجتماعی ستمگرانه است که در دنیای کنونی رابطه زن و مرد را تعیین می کند.»

 واقعا گمان می کنی که من معتقدم رابطه زن و مرد «برابر»است و «ستم و سلطه ای» از سوی غالب مردان بر زنان وجود ندارد؟ یا شاید معتقدی من مناسبات کنونی جامعه را مناسبات اجتماعی ستمگرانه نمی دانم؟ آیا تو می توانی از آنچه من نگفته ام و به قول تو خواسته ام خود را از زیر بار آن خود را رها کنم، به راحتی به این همه دیدگاه های نادرست در من پی ببری؟ از یک سو می گویی که خواسته ام نابرابری زن و مرد را مطرح کنم واین روش درستی نیست که بحث را بکشانیم بر سر این مسئله و زرافشان در این زمینه نخواسته دیدگاهش را  نسبت به مسئله زن بیان کند و رابطه زن و مرد را تبیین کند. و از سوی دیگر می گویی خواسته ام خودم را از زیر بار مسئله رها سازم.در هر دو زمینه نظر تو نادرست است و علت اساسی آن اینست که نوشته ها را کم می خوانی و در آنها دقت نمی کنی.

در اینجا من مسئله را در سطح ایده آل و انتزاعی طرح کرده ام و به توضیح فلسفی رابطه بین هنرمند و اثر و مرد و زن و رابطه میان این دو پرداخته ام .آنچه تو باید نقد می کردی این نکته بود که آیا من در این سطح انتزاعی تحلیل درستی ارائه داده ام یا خیر.

اینکه من وارد مسئله نابرابر بودن رابطه مرد و زن نشدم ،بر خلاف نظر تو اصلا به این دلیل نبوده که می خواستم، خودم را از زیر بار مسئله رها سازم. اصلا این بحث جایش اینجا نبوده است که من بخواهم به آن بپردازم . ضمنا خود این مطلب که تو می گویی نشان از آن دارد که من به هیچ وجه نخو استه ام مچ زرافشان را در مورد مسئله زنان بگیرم. بهر حال این گونه که تو سخن می گویی معنایش این ست که من معتقدم که در جوامع کنونی مردان به زنان ستم نمی کنند و روابط میان ایندو برابر است.

و حداکثر با توصیفات کمی چون "اندیشه های والای یک فرد" و "اندیشه های والای دو انسان" "بسی گسترده تر و ژرف تر" وارد اصل مسئله نشوی.

می بینی که مسئله تنها در سطح انتزاعی مطرح می شود و نه به طور مشخص. آنچه تو می باید به نقد آن دست می زدی این است که آیا چنین چیزی درست است یا نادرست. اینکه بگویی ما اندیشه های والای دو انسان را که یکی زن و دیگری مرد باشد را در واقعیت نداشته باشیم گمان نکنم با حقیقت وفق دهد. تو باید این نکته را نقد می کردی که آیا رابطه بین دو انسان،از هر گونه رابطه بین هنرمند و اثرش حتی اگر این هنرمند شکسپیر و اثر هاملت باشد نیز  گسترده تر و ژرف تر است یا نه .  

البته آنچه من به طور انتزاعی گفته ام به این معنی نیست که در واقعیت  وجود ندارد. خیر !در واقعیت هم وجود دارد.می پرسم آیا در چین کمونیستی،در رابطه هیچ کدام از زوج های کمونیست، چیزی که بشود آن را رابطه بین اندیشه های والای دو انسان نام نهاد، وجود نداشت؟

من مسئله را در سطحی در نظر گرفته ام که «برابری» بین زن و مرد وجود داشته باشد نه «نابرابری». در صورتی که «نابرابری» وجود داشته باشد چه جای طرح «اندیشه های والای دو انسان»

اما اگر من می خواستم «نابرابری» را در نظر گیرم آنگاه نمی توانستم این دو رابطه یعنی هنرمند و اثر و زن و مرد را در ناب ترین شکل آن مقایسه کنم.

وانگهی قبول بحث در این چارچوبه خود تقویت نگاه مردسالارانه است. نگاه به زن به عنوان یک اثر هنری. حتی در عالم قیاس در ذهن، این امر  بیان دیدگاه های رایج مردانه است. بیان مردسالاری در عالم تفکر و فلسفه است. از این زاویه باید تمام مردان به وِیژه مردان و زنان کمونیست از فمینسیت هائی یاد بگیرند که چگونه نقدشان را از مناسبات نابرابر به عالم مفاهیم فلسفی هم کشانده اند.

اصلا نقد از زرافشان اینست که چنین مقایسه ای بین زن و اثر هنری نشود. زیرا این مقایسه در بهترین و ایده آل ترین شرایط نیز درست نیست.

اما در مورد باقی سخنت در این بخش :گمان کنم زیادی پیش رفتی. نوشته برای تو  امکان چنین استنتاجاتی را فراهم نمی کند. بهتر بود بجای این استنتاجات نادرست و آسمان و ریسمان بافتن،با دقت نوشته را می خواندی.

در عین حال بکارگیری عباراتی چون "اندیشه های والای دو انسان" نوعی ایده آلیزه کردن رابطه بین زن و مرد است. الان فرصتش نیست که بیشتر توضیح دهم. اما یک دیدگاه رایج است در میان مردم این است که زن و مرد تکمیل کننده هم هستند. دنبال یک هارمونی و هماهنگی در توصیف این رابطه اند. این واقعیت ندارد. این رابطه هم بیان یک تضاد است که مهر مناسبات اجتماعی معینی بر آن خورده است. مانند هر تضادی سرشار از مبارزه است.

 وقتی ما در مورد اندیشه های والای دو انسان صحبت کنیم معنی اش این نیست که بین این اندیشه های والا تضاد وجود ندارد. در همین نوشته از تضاد میان زن ومرد به روشنی سخن رفته است.

اما من نیز با این نظر مردم موافق ام که نه در جامعه ای که به زنان ستم می شود بل در یک جامعه که زنان با مردان به برابر ی رسیده باشند، زن و مرد می توانند نوعی هماهنگی، نوعی تکمیل کنندگی و نوعی هامونی نسبت به هم داشته باشند . به شرط اینکه این هماهنگی را نسبی بدانیم و نه مطلق. رابطه زن و مرد سرشار از مبارزه است اما هزار مبارزه میان زن و مرد (البته در جامعه کمونیستی )مانع هماهنگی و تکمیل کنندگی آنها نسبت به هم نیست.

زرافشان در مقاله اش برخورد درستی به سازمان انقلابی و ماجرای سیروس نهاوندی نمی کند. حداقل جزئیات این ماجرا در خاطرات کشکولی، لاشائی، رضوانی، پارساپور مشخص شده است. در عین حال بخشا از اعمال گذشته میلانی برای افشای افکار امروزینش استفاده می کند. این روش چندان خوشایند نیست. کمی عنصر متد "حقیقت سیاسی" را در بر دارد. هر چند که استنتاجاتش درست است اما به نظرم روش خوبی نیست. نمی دانم باید به این مسئله در هنگامه چنین دعوائی پرداخت یا نه؟ و یا کلا گذاشت برای وقت دیگر. 

ایرادات جزئی دیگر

- بحث هائی در رابطه با  بکار گیری اسامی چون طبری و آریانپور و غیره از آن حاشیه هائی است که از تمرکز مقاله می کاهد. باید دید که پیش کشیدن دعواهای قدیمی تا چه اندازه روی اصل مطلب تاثیر می گذارد و بدان خدمت می کند. مثلا طبری را می توان با همان منطق زرافشان افشا کرد که چگونه به عنوان "یک روشنفکر" توجیه گر جمهوری اسلامی بود.

 

- به نظرم روی ملکم و اسد آبادی زیاد تاکید نکن.  افکار و عقاید ملکم بیان یک رفرمگرای درون حکومتی بود. اگر تحریک امیز بگویم یک جورهائی بنیان گذار تفکرات کمپرادوری در ایران که همش در فکر مصالحه با فئودالیسم هم بود.

اسد آبادی را اصلا طرح نکن. چرا که بینان گزار پان اسلامیسم بود. هیچ جنبه ترقیخواهانه ای اندیشه هایش نداشت. جمله معروف لنین در نقد پان اسلامییست ها که از زاویه ارتجاعی با امپریالیسم مخالفند  شامل این طرف هم می شد. همین قدر بگویم که سروش در کتابهایش پان اسلامیسم امروزیش را به درستی مدیون اسد آبادی و خمینی می داند.

 

- در زمینه فحش دادن به افرادی چون میلانی باید حد نگه داری. منظورم این نیست که نباید فحش داد یا سزاوار چنین القابی نیست. اما در چنین مقالاتی که می خواهی مردم را به فکر بیشتر واداری بهتر است کمتر فحش به کار بگیری. بکار بردن خدمتگزار امپریالیسم و غیره هم با توجه به جو کنونی(منظورم جوی که جمهوری اسلامی علیه روشنفکران ایجاد کرده، چندان مناسب نیست) دیدگاه های توضیح سیاست از زاویه "توطئه" و غیره را تقویت می کند. مهم نقد بینش طبقاتی این قبیل آدم هاست که چگونه اینها را متحد امپریالیسم می کند. اول همیشه بینش طبقاتی و اهداف سیاسی این جور آدم ها باید روشن شود بعد مهرهای خدمتگزاری زده شود.(به عنوان یک پرانتز نمی دانم چرا این سخت گیری نسبت به میلانی شامل گنجی نمی شود. که حرف هایش کاملا شبیه اوست و شاگرد مکتب ایشان است. اینرا از نقل قول هائی که از او می آورد می توان فهمید.)

اگر من مقاله ای در باره افکار و رفتارهای کنونی گنجی می نوشتم قطعا تا آنجا که وی مشابه میلانی عمل کرده است،به همان شکل میلانی برخورد می کردم.

- بحث لذت طلبی با بحث رفاه طلبی متفاوت است. حداقل در نقل قول زرافشان این عبارت نیامده است. وانگهی از آن حاشیه رفتن های غیر ضروری است. رفاه طلبی افراد با سازمان ها را کنار هم نگذار. قاطی می شود. برخورد شخصی افراد را با خطی که احتمالا برخی سازمان ها جلو می گذارند یکی نکن. تازه تو رفتار چند تا سازمان را دیدی یا مطالعه کردی که چنین حکم هائی در مورد آنها صادر می کنی؟

پیشنهادم این است که مقاله را فقط روی بحث روشنفکران و قدرت متمرکز کن. بقیه بخش های قبل و بعد را یا کلا حذف یکن یا بیرحمانه کوتاه کن. از این طریق مشکل طولانی بودن مقاله هم حل می شود.

 

پایان نقد جداگانه دوست ما

No comments:

Post a Comment

توفان مبارزه ی ضداستبدادی در سرزمین سربداران( بیانیه دوم)

نقش کثیف سلطنت طلبان و پادشاهی خواهان مزدور در آیین یادبود قهرمان خسرو علیکردی  در مشهد و نیز نقش حزب اللهی های سلطنت طلب شده و مزدور در...